من آمده ام بعد سوختن موبایلم و از دست دادن کل فایل این بوک ....ولی کیه که با یه بار شکست خودشو بباره؟......دقیقا من🙂بعد یه چند روز افسردگی این من و پارت جدید
V.pv
چند ساعتی از بیدار شدنمون میگذشت و درگیر رسم و رسوم های پادشاه روشنایی شده بودیم به قول شوگا هیونگ اینا واقعا احمقانس میپرسین چرا.....دقیقا چرا باید به جای اینکه ما یه اسب برای سفرمون انتخاب کنیم اسبه باید مارو انتخاب کنه؟....برای نامجون هیونگ که جالب بود چون به نظرش اسبا باید مارو انتخاب کنن تا سفر راحت تر باشه
نزدیک یه زمین بزرگ وایساده بودیم و به نامجون هیونگ که اول از همه رفت داخل نگاه میکردیم چنتا اسب داخل زمین رها شدن به هر کودوم به یه سمت رفتن ....خب طبیعیه هیچ اسبی نزدیک یه اژدهای اصیل نمیشه به خاطر همین ما چشمای اسبامونو میبندیم بعد چند دقیقه یکی از اسبا به نامجون نزدیک شد پوست قهوهای تیرش برق میزد و موهای دم پاش بلند و سفید بود نامجون شروع به نوازششاسب نامجون لئو
کرد پادشاه روشنایی لبخندی زد:فکر میکنم اون انتخابت کرد ....نفر بعدی کیه؟
شوگا جلو رفت:خیله خب بیا زودتر انجامش بدیم
داخل زمین رفت و جایی که قبلا نامجون ایستاده بود ایستاد دوباره یه دسته از اسبا آزاد شدن اندفه کامل با قبلی ها فرق داشتن سمت پادشاه برگشتم:عذر میخوام پادشاه اسب ها مال شما هستن؟
پادشاه لبخندی زد:نه مال من نیستن مال جنگل روشنایی هستن و کاملا آزادن برای شما آورده شدن تا اگه بخان شما رو همراهی کنن
با بهت بهش نگاه کردم:ولی ممکنه وحشی باشن
تک خنده ای کرد:شماها جنگجو هستین یه اسب وحشی جولوی شما هیچی نیست
با اینکه واقعا نگران شدم ولی لبخندی زوم و فقط دعا کردم تا هیونگام سالم در بیان
همه اسبا دور تا دور زمین میدویدن دوتاشون سمت شوگا رفتن یکی به قصد حمله داشت بهش نزدیک میشد.... میخاستم سمت زمین برم ولی با حمله اسب دیگه سر جام وایسادم یه اسب با ترکیب رنگ های حنایی و قهوهای با یال های مشکی به اسبی که قصد حمله داشت حمله کرد و اونو دور کرد.... راستش صحنه جالبی بود اسبه سمت شوگا برگشت اولین بار بود میدیدم شوگا هیونگ به یه چیزی لبخند میزنه ....شروع کرد به نوازش اسب و همراهش بیرون رفت
YOU ARE READING
▪︎PHONIX▪︎
Randomققنوس کاپل:ویکوک.یونمین.نامجین.جیهوپ و هیونا ژانر:افسانه ای .خوناشامی .گرگینه ای .رومس.جنگی.ماجراجویی خلاصه:۲۰۰۰سال پیش سرزمینی به اسم گرگ و میش وجود داشت که همه موجودات در صلح باهم زندگی میکردن هر نفر توی سرزمین یک محافظ ققنوس داشت از نوع روشنایی...