PART 1

1.8K 231 52
                                    

برو بچ نمیدونم چرا اپلود نمیشه عکسا به هر حال بی خیال قول میدم بعدا اپلود کنم عکسارو و بریم سراغ داستان

خانم مین: یونگییییی کوکو بیار غذا حاضره

(یونگی اینجا 13 سالشه و کوک 5 سالشه)

یونگی با چهره خوابالو از روی مبلی که روش خوابش برده بود بلند شد و زمزمه وار فر غر کرد

_توف تو این زندگی هم باید امتحان بدم نه میزارن بخوابم نه میزارن بمیرم باید مواطب اون تخم سگ هم باشم این عدالته؟ عدالتتو شکر خدا

از پله ها بالا رفت و در اتاق داداش کیوتشو باز کرد

&هیونگی برات نقاشی کشیدم

جونگ کوک نقاشیشو به طرف یونگی دراز کرد یونگی خم شد و داداش کیوتشو که توی لباس خواب خرگوشیش با یه خرگوش تفاوتی نداشت رو از روی زمین بلند کرد و نقاشی رو ز دستای کوچولوی اون خرگوش گرفت

_چه کربه قشنگی

&این تویی

_چی؟

&تو خیلی شبیه گربه هایی هیوونگ

_یاااا ببند خرگوش باهات خورشت خرکوشت درست میکنم جای ناهار الان میخورما

جونگ کوک خنده خرگوشی دلربایی کرد که باعث شد یونگی لبخند بزنه

_چرا انقدر خوشگلی تو توله؟

&به من گفتی توله؟

_جز منو تو کسی اینجا میبینی خرگوش؟

&دوست دارم هیونگ گربه اییی

_هی میخوای با این کیوتیت سکتم بدی؟ پرتت کنم اشغالی؟

&نهههه گناه دارم... اوممم هیونگی

یونگی همونطور که جونگ کوک رو بغل کرده بود رفت پایین و جیمینو کنار صندلی خودش نشوند

_چیزی میخواستی بگی؟

&اگه غذامو خوب بخورم به تهیونگی و هوپی میگی بیان بریم بیرون؟

پدر یونگی: نه امروز قراره ببرمتون یه دوری بزنیم
کوک با ذوق دست زد

&اخ جووون هیونگ توهم بیا خواهششش

_باشه به شرطی که بچه خوبی باشی و به حرفم گوش بدی

&قول میدم

_خوبه

~از دید یونگی~

اصلا حس خوبی نداشتم اینکه شب بریم بیرون اونم با یه بچه 5 ساله فکر گوهیه ننه بابای من یعنی چس زره مغز تو اون کله پوچشون ندارن شب کی میره بیرون با بچه 5 ساله
توی ظرف خرگوش کوچولو غذا ریختم و قاشقشو برداشتم و غذاش رو بهم زدم و یه ضره ازش خوردم که مطمئن بشم نه شوره نه بی نمک یه زره نمکش کم بود یکم نمک ریختم و دوباره مزه کردم و این بار عالی شده بود قاشق رو با غذا پر کردم و سمت لبای خرگوش کوچولو گرفتم
.
.
.
.
وقتی غذا تموم شد کوک رو بلند کردم و کمک کردم از صندلی بیاد پایین

_خرگوش برو بالا تا من یکم با مامان بابا حرف بزنم

&باشه

وقتی مطمئن شدم اون خرگوش رفته داخل اتاقش یه نفس عمیق گرفتم

_بابا... مامان

اقای مین: بله؟

_میشه نریم؟

خانم مین: چرا؟

_حس خوبی ندارم اخه شب کی با بجه میره بیرون شما خودتون برید منو کوک همینجا میمونیم

اقای مین: سخت نگیر پسرم چیزی ومیشه با ماشین نریم یه دور تو شهر میزنیم و برمیگردیم

_بابا اخه.....

مامان پرید وسط حرفم

خانم مین: نگران نباش یونگی حالا هم برو جونگ کوکو حاضر کن

_هعی اوکی

اصلا مگه میشه اینا به حرف من گوش بدن شایدم نگرانیم الکیه به هر حال هبچ اتفاقی نمیوفته یون اروم باش
رفتم بالا و در اتاق کوک. باز کردم و دیدم داره با اسباب بازیاش بازی میکنه

_هی وروجک بیا حاضرت کنم بریم بیرون

&اخ جوووون

بلند شد و سمتم اومد بلندش کردم و در کمادشو باز کردم و دنبال لباس منتسب براش گشتم اخرش یه چیزی که راحت خوشگل بود رو تنش کردم و موهاشو شونه کردم و گذاشتمش زمین تا بره دوباره بازی کنه و منم برم حاضر بشم
یه هودی و شلوار لی پوشیدم و گوشیمو گذاشتم تو چیب شلوار لیم و هودیمو کشیدم روش
سریع رفتم اون توله خرگوشو برداشتم و رفتم پایین چون داشتن صدامون میزدن که نمیدونم دیر شد و بجنبید و فلان
کفاشای جونگ کوک رو پاش کردم و خودمم عجله ای کفشامو پوشیدم و دوباره بغلش کردم و رفتم از خونه بیرون و کوک رو داخل ماشین گذاشتم و نشوندمش روی صندلی بچه و کمربندشو بستم و خودمم نشستم
.
.
.
.
.
.
.
1 ساعته داریم سئول گردی میکنیم اهه من الان میتونستم بخوابم

&هیونگی گوشیتو میدی بازی کنم؟

_اره بچه

گوشیمو دادم بهش تا سرگرم بشه
مامان بابا یه دفعه شروع مردن به بحث کردن

خانم مین: این زنه کیه

اقای مین: میگم نمیدونم

_بابا لطفا جلوتو نگاه کن

یه دفعه بوق کامیونی به گوشم خورد به بغلم نگاه کردم
...................

هاییی 40 کامنت برای اپ

💎الماس دست نیافتنی💎Where stories live. Discover now