ریورس=)
━━━━━━༺༻ ━━━━━━
یونگی:مرد با ترس به چشماش نگاه کرد و تعظیم کامل کرد و باهمون ترسی که باعث شد بود صداش بلند تر از حالت عادی بشه گفت:
÷خواش میکنم سرورم به من رحم کنین؛من نادونم؛حتی لیاقت زنده بودنم ندارم ولی بزرگی کنید رحم کنید من-صداش با زده شدن سرش قطع شد!
موهای طلائیش که حالا باز بود و بلند شده بود رو از جلوی چشاش کنار زد و کاتاناعه خونینش رو با لباسش پاک کرد!
چه بلایی سرش اومده بود؟
دیوونه شده بود؟برای جواب به این سوال ها باید برگردیم به قبل-
به خیلی خیلی قبل-
به جایی که به یه دزد دریایی جذاب باخته بود=)━━━━━━༺༻ ━━━━━━
توی اتاقش به دیوار تکیه داده بود و سرشو رو زانو هاش گذاشته بود و گریه میکرد!
اون حالا پادشاه شده بود؛ولی به چه قیمت؟
آره به چیزی که حقش بود رسیده بود!
از اولم خون یه شاه توی رگهاش بود و قسمت بر این بود که پادشاه بشه؛ولی واقعا به چه قیمت؟
البته اینکه میگم شاه فکر نکنین خودش با خواست خودش توی اون اتاق تاریک حبس بود!
اون الان دیگه فقط یه جسم بود؛یه عروسک خیمه شب بازی که فرد قدرتمند تر از اون داشت کنترلش میکرد!
رفت جلوی آینه و سعی کرد به تصویر یونگی و جاناتان نگاه نکنه؛به خودش یا بهتره بگیم به چیزی که الان شده بود نگاه کرد-
به صورت بی حسش-از اون مرد هم میترسید هم بدش میومد-
لعنت به روز توی برف ها؛اگه هیچ وقت اون گرگ رو زنده نمیزاشت الان به لین روز نیوفتاده بود!
یا اگه میمرد الان توی این زجر و عذاب نبود!
با صدای در نگاه خصمانشو به مردی که داشت کنترلش میکرد نگاه کرد-
÷به اندازه کافی آماده شدی؟
YOU ARE READING
capten hart _کاپیتان قلب(پس این کلید اصلیه!)
Fanfictionفصل دوم کاپیتان قلب- فصل اول با اسم "قفل های لعنتی" توی صفحه قرار داره=)