افسار اسب رو محکم تر کشیدم و لگدی محکم تر به پهلوش زدم تا سریع تر بتازه-
هر از چند گاهی صدای سم چندتا اسب دیگه پشت سرم میومد دور و نزدیک میشد ولی از دایره شنواییم خارج نمیشدن برای همین خیالم راحت بود اونا گمم نمیکنن!
گل سلطنتی...
مطمئن الان یا جین یا هوسوک بهم شک کرده بودن برای همین ساکت بودن و من مطمئنم بعد از این بدون اونا میتونم پیش برم هرچی نباشه الان یک توی خشکیی هستم که کموبیش باهاش آشناییت دارم و دو توی سرزمین مادریمم-
درسته الان باید توی بهت باشم و برای درک این حجم از اتفاقات و اطلاعات زمان طلب کنم؛یه انسان عادی اینکارو میکنه-
خوشبختانه تو این مورد من یه انسان عادی نیستم!من مثل یه سرباز آموزش دیدم-
توی جنگ تو نمیتونی صبر کنی؛اونا بهت فرصت نمیدن-
توی جنگ تو نمیتونی استراحت کنی پس به نفعته که بالاترین ضریب هوشی هیجانی رو داشته باشی وگرنه زنده نمیمونی!━━━━━━༺༻ ━━━━━━
(چند ساعت قبل؛خانه گیشا؛ بعد از ملاقات با جیکوبی):بزرگ ترین ترسی که دارید چیه؟
ترس از تاریکی؟
ترس از ارتفاع؟
ترس از صدای بلند؟
ترس از حشرات؟
قطعا وقتی سوال ترس مطرح میشه تو تا توی شرایط ترس قرار نگیری نمیتونی مطمئن بشی که واقعا ازش میترسی یا صرفا فکر کردن بهش و اون سناریوی¹(ترجمه)توی ذهنتون راجبش ترسناکه!
و من هیچ وقت فکر نمیکردم ذهن خوانی تبدیل به ترس برام بشه...قضیه اینه جیکوب بهم گفت که گل های سلطنتی میتونن ذهن آدما رو بخونن و زمانی که دارن اینکارو میکنن ناخودآگاه قربانی هم میتونه بفهمه که اونا دارن چه قسمتی از ذهنشون رو میخونن؛چون وقتی اونا درحال خوندنن افکار و ناخودآگاه قربانی هم به اون یاد آور میشه و یه مروری براش میشه!
اینکه یه گل سلطنتی بتونه ذهن آدمارو دستکاری کنه سخت هست ولی نشدنی نیست!
متاسفانه گل های سلطنتی اونقدری عمر نمیکنن که بتونن تمام توانایی هاشون رو بشناسن ولی یکی از شایع ترین توانایی هاشون که میتونن بهش مسلط بشن ذهن خوانیه و یکی از نادر تریناش دستکاری و تلقینه!به دیوار توی حیاط خونه گیشا تیکه داده بودم و یه پامو تیکه با دو دست به سینه توی تاریکی و نقطه کور منتظر بودم-
یکی از وزرای خارجه امشب به اینجا میومد و من باید کارشو تموم میکردم!
به اطراف نگاه کردم-
جیکوب گفت برای اینکه نتونن به سرم وارد بشن یا باید خاک آهن بخورم که خیلیم منطقی نیست یا مدا توی سرم پچ پچ کنم-
کار سختیه ولی فکر کنم منظورشو فهمیدم!
به جلوی پام نگاه کردم که یه گل سرخابی کوچیک داشت بهم لبخند میزد-
بوی چمنایی که بعد بارون شبنم خیس نگهش داشته بود باعث خستگی میشد-
YOU ARE READING
capten hart _کاپیتان قلب(پس این کلید اصلیه!)
Fanfictionفصل دوم کاپیتان قلب- فصل اول با اسم "قفل های لعنتی" توی صفحه قرار داره=)