part#3 (4)

71 11 0
                                    

آلزایمر!

هم میتونه ترسناک ترین بیماری قرن باشه هم میتونه بهترین لطف الهی باشه-

آلزایمری ها تمام خاطراتشون رو ازدست میدن-

تنها چیزی که براشون میمونه احساساته اون اونم خیلی کم و خیلی شانسی و بعد مدتی حتی اون هارو هم ازدست میدن!

خاطرات تنها دلیلی هستن که به انسان مادیت میبخشه!
زندگی میبخشه!
ما برای خاطراتمون زنده ایم-
خاطرات خوب و بدی که موجودیت مارو تشکیل میدن-
به ما هدف میدن-
به ما شخصیت میدن-
به ما...

روح میدن!

فکرشو کنید زمانی تمامش ازتون گرفته بشه حتی کوچیک ترین خاطره ای که مهم ترینه واسه یه موجود زنده ولی بهش توجه نداره-

یعنی توانایی راه رفتن؛نفس کشیدن؛پلک زدن و...

همه اینا فراموش میشه-

بیرحمانست نه؟

انسان بدون خاطره دیگه چه انسانی میتونه باشه؟
و اون چه انسانی میتونه باشه که آلزایمر براش محبتی از سوی خداست؟

شاید در نگاه اول این دوتا سوال آخر از هم خیلی پرت باشن ولی هر بار که میخونیش بیشتر میفهمی فاصله این دوتا سوال از خط فاصله هاشون هم کمتره!

حرکت ستون فقرات اسب رو احساس میکردم-

بادی که توی موهام آروم دست میکشید-

صدای خوشایند بهم ساییده شدن چمن ها که صدای سم اسب صداشو میبُرید-

صدای شیهه و پوف های گاه و بیگاه اسبا که اعلام حضور میکردن-

نور طلائی خورشید که سخاوتمندانه باعث گرم شدنمون توی سرمای استخوان سوز زمستون میشد دلپذیر بود!

از طلوع خورشید احساس عجیبی داشتم-

انگار بالاخره به مقصد رسیده بودم و باید کارمو شروع میکردم-
انگاری بالاخره مقدمه‌ی مسخره یه رمان آبکی کلاسیک تموم شده بود و بالاخره چپتر(فصل)اولش داشت شروع میشد!

حس میکردم تموم چیزایی که تا الان تجربه کردم؛تموم تصمیمات سختی که گرفتن؛تموم زجرهایی که کشیدم و تموم غم هایی که به دلم نشست و بارها روحمو خرد کرد فقط یکی از اون تمرین های مسخره توی پادگان بود!

بالاخره داستان داشت شروع می‌شد!

به ورودی جنگل رسیدیم؛افسار اسب رو کشیدم و لیلی رو متوقف کردم اونم با شیهه کوچیک ایستاد بعد دو قدم عقب رفت؛با این حرکت صدای سم اسبای دیگه هم قطع شد-

قبل از دیدن دروازه های قرمز قصر باید از این خوان هم رد بشیم!

نفس عمیقی کشیدم؛از همین الان تاریکی جنگل و غلظتش مشخص بود-

capten hart _کاپیتان قلب(پس این کلید اصلیه!)Where stories live. Discover now