part#3 (1)

60 13 0
                                    

روی تخت سنگ کنار رود جاری نشسته بودم؛به دلیل امنیت ترجیح دادیم هانبوک بپوشیم!

البته من نپوشیدمش چون اصلا نمیدونستم چطوری میپوشن دفعه های قبلی هم با کت شلوار سر تهشو هم می‌آوردم-
آم...
فکر کنم از اصل موضوع دور شدیم-

باشه جانگ تنم کرد!

البته تمام مدت تو تخم چشام زل زده بود و سعی می‌کرد مغزمو بشکافه ولی خب من نم پس ندادم...

فکر کنم-

همینجور که با تیکه جوری گه از رو زمین پیدا کرده بودم و بازی بازی می‌کردم به پشت سرم به افرادی که دور آتیش درحال سوختن با خیال راحت خوابیده بودن نگاه کردم!

قبل باهم چند راند دعوا گرفتن که کی واسته نگهبانی بده و از اونجایی که همه خسته بودن هیچ کدوم داوطلب نشدن ولی از اونجا که هیچ اعتمادی بهشون نداشتم و ندارم بی حرف فقط اومدم رو این سنگ بست نشستم و حتی لب به شامم نزدم-

از کجا معلوم تو غذاشونم چیزی نریخته باشن واسم؟

اگه واقعا یه گل سلطنتی فاکی توی کشتی وجود داشت که خب لعنت بهش باید بیشتر مواظب باشم!

اصلا اون خاطرات لعنتی رو چطور پیدا کرده بود؟
اون زمان فقط بچه بودم!
یه بچه لعنتی که اعدام شدن پدر و پدر بزرگش رو خیلی واضح دید!

دلم بغل میخواست-
بغلای پدرم-
بغلای مادرم-
بغلای پدر بزرگم-

چیه خب منم آدمم!
درسته که یه مردم ولی مگه مرد بودن باعث میشه که احساساتی متمایز داشته باشی؟
چیمیشه اگه منم گاهی شکننده باشم؟
چی میشه اگه منم گاهی نیاز به تکیه گاه داشته باشم؟

این روزا بیشتر از همیشه دوری از جان و تنهاییم بهم فشار میاره و نمیدونم دلیلش چیه ولی حدس می‌زنم چون دارم به انتقامم هی نزدیک و نزدیک تر میشم-

با صدا شکستن واضح چوب و بعدش صدای پایی از سر هول شدگی سریعا از فکر درومدم و با پاهایی که مثل همیشه بی صدا بودن¹ به سمت صدا رفتم-

¹(اینکه مدام به پاهای بی‌صدا اشاره می‌کنم برای اینه که یکی از توانایی های منم همینه😂فکر کنین حتی وقتی دارم میدوم صدایی از پام نمیشنوید مگر اینکه حواسم بهش جمع بشه)

هرچی جلو تر میرفتم تاریک تر میشد و بخاطره فصل و ماه سال مه غلیظی روی زمین پخش شده بودکه باعث می‌شد خیلی با احتیاط قدم بردارم تا مبادا رو یه موجود خطرناک لگد کنم یا پام به چیزی گیر کنه!

اطراف هم پر دود و مه بود و فقط صدای سکوت شنیده میشد-

حتی دیگه صدای تَرَق تُروق چوب که ناشی از حرارت و ذغال و خاکستر شدن بود هم نمیومد!

باید می‌فهمیدم کی بوده-
نتنها خطر راهزنایی که توی جنگل کمین کرده بودن وجود داشت بلکه میترسیدم بعد ماموریت توی شهر تعقیب شده باشیم حتی با تمام حواس جمی و احتیاطم هنوزم این امکان وجود داشت!

capten hart _کاپیتان قلب(پس این کلید اصلیه!)Where stories live. Discover now