« انگار پیشگویی دوباره درست از آب در اومد.....»یو روی تختش جابه جا شد و ملافه روی آن را بهم زد. به چشم های الماسی پسر روبه رویش که مشتاق به برگه ی توی دستش خیره شده بود نگاه کرد و درحالی که حالا کنجکاوی مثل رودی در جنگل چشم هایش موج میزد پرسید:« منظورت از پیشگویی چیه؟!». پسر مو بلوند سرش را بالا آورد و درحالی که لبخند کوچکش از روی صورت رنگ پریده اش تکان نخورده بود برگه را به سینه اش چسباند و کمی به جلو خم شد و از یو پرسید:« تو از طراحی کردن خوشت میاد؟!». تنها چیزی که از تعجب حرف پسر رو به رویش میتوانست از دهانش خارج بشود این بود:« هاه؟»
یو اخم کرد و با خودش فکر کرد "این چه ربطی به سوال من داره؟!!" بلند شد و با عصبانیت به سمت میکائلا رفت. آن پسر دارد دست میندازتش؟
کاغذه کاهی رنگ (کاغذ مخصوص طراحی) را از دستان پسر مو بلوند کشید. کاغذ را رو به خودش گرفت و با دیدن طرح سیاه و سفیدی که درونش کشیده شده بود ، برای دقایقی پلک زدن را از یاد برد ....
طرح درون برگه آشنا بود....
نه ، زیاد از حد آشنا بود....
چون اون خودش بود....پسری با موهای شلخته ، چشمانی درشت ، لباس کلاه داری که پوشیده بود و حتی پارگی روی شلوارش هم به طور دقیقی کشیده شده بود....
با صدای تق بسته شدن درب اتاق ، سرش را بالا آورد و به میکا که در را بسته بود و بهش تکیه داده بود نگاه کرد.
لبخندی روی صورتش نبود. به طور عجیبی جدی بود و حالا چشم های آبیش به سرزمینی یخی تبدیل شده بود.
یو بدون کنترل ، سوالی که در ذهنش در حال حرکت بود را مطرح کرد:« چطوری ... ، چطوری منو کشیدی؟». چشم های بیش از حد گشاد شده اش را روی کاغذ چرخاند و دوباره به میکا خیره شد:« من تازه امروز اومدم ....» میکا پوزخندی زد:«خیلی کنجکاوی....» زیر لب زمزمه ای کرد:« دردسر سازه...» یو که متوجه نشده بود میکا چه چیزی زمزمه کرده است ، خم شد و پرسید:« چی گفتی؟!!»
میکا از در جدا شد و جلو آمد. دستش را برای پس گرفتن کاغذ طراحی اش دراز کرد ، اما یو کاغذ را به خود چسباند:« تا توضیح ندی پسش نمیدم....». میکا آهی کشید و دست هایش را پشت کمرش بهم حلقه کرد و سرش را پایین انداخت.
موهایش روی صورتش افتاد و باعث شد چشم هایش از دید یو خارج شود. پسر مو مشکی صدای آهسته میکا را شنید که داشت با او حرف میزد:« اگه بگم ..... اگه بگم بهم نمیگی هیولا؟». سرش را بالا آورد و با گونه های سرخ شده بهش نگاه کوتاهی انداخت.
یو اخم کرد.
میکا شانه هایش افتاد و خودش را به سمت تخت خودش در سمت راست اتاق کشید و رویش نشست.شروع به توضیح دادن کرد:« من هم اتاقی های زیادی داشتم .....» یو یک ابرویش را بالا برد و گوش داد.
![](https://img.wattpad.com/cover/309988361-288-k950521.jpg)
YOU ARE READING
The depth of darkness🕯️
Mystery / Thrillerساختمان متروکه .... دنیای سیاه و سفید .... صندلی های شکسته .... بچه های قربانی .... مسئولین ناشناخته .... پسر بی خبری به نام یوئیچیرو که ناغافل پاشو به این دنیا باز میکنه اما .... نمیدونه پسر موبلوندی که همه به نام هیولا صداش میزنن درواقع تنها را...