Part 2

53 12 1
                                    


« انگار پیشگویی دوباره درست از آب در اومد.....»

یو روی تختش جابه جا شد و ملافه روی آن را بهم زد. به چشم های الماسی پسر روبه رویش که مشتاق به برگه ی توی دستش خیره شده بود نگاه کرد و درحالی که حالا کنجکاوی مثل رودی در جنگل چشم هایش موج میزد پرسید:« منظورت از پیشگویی چیه؟!». پسر مو بلوند سرش را بالا آورد و درحالی که لبخند کوچکش از روی صورت رنگ پریده اش تکان نخورده بود برگه را به سینه اش چسباند و کمی به جلو خم شد و از یو پرسید:« تو از طراحی کردن خوشت میاد؟!». تنها چیزی که از تعجب حرف پسر رو به رویش می‌توانست از دهانش خارج بشود این بود:« هاه؟»

یو اخم کرد و با خودش فکر کرد "این چه ربطی به سوال من داره؟!!" بلند شد و با عصبانیت به سمت میکائلا رفت. آن پسر دارد دست میندازتش؟

کاغذه کاهی رنگ (کاغذ مخصوص طراحی) را از دستان پسر مو بلوند کشید. کاغذ را رو به خودش گرفت و با دیدن طرح سیاه و سفیدی که درونش کشیده شده بود ، برای دقایقی پلک زدن را از یاد برد ....
طرح درون برگه آشنا بود....
نه ، زیاد از حد آشنا بود....
چون اون خودش بود....

پسری با موهای شلخته ، چشمانی درشت ، لباس کلاه داری که پوشیده بود و حتی پارگی روی شلوارش هم به طور دقیقی کشیده شده بود....

با صدای تق بسته شدن درب اتاق ، سرش را بالا آورد و به میکا که در را بسته بود و بهش تکیه داده بود نگاه کرد.

لبخندی روی صورتش نبود. به طور عجیبی جدی بود و حالا چشم های آبیش به سرزمینی یخی تبدیل شده بود.

یو بدون کنترل ، سوالی که در ذهنش در حال حرکت بود را مطرح کرد:« چطوری ... ، چطوری منو کشیدی؟». چشم های بیش از حد گشاد شده اش را روی کاغذ چرخاند و دوباره به میکا خیره شد:« من تازه امروز اومدم ....» میکا پوزخندی زد:«خیلی کنجکاوی....» زیر لب زمزمه ای کرد:« دردسر سازه...» یو که متوجه نشده بود میکا چه چیزی زمزمه کرده است ، خم شد و پرسید:« چی گفتی؟!!»

میکا از در جدا شد و جلو آمد. دستش را برای پس گرفتن کاغذ طراحی اش دراز کرد ، اما یو کاغذ را به خود چسباند:« تا توضیح ندی پسش نمیدم....». میکا آهی کشید و دست هایش را پشت کمرش بهم حلقه کرد و سرش را پایین انداخت.

موهایش روی صورتش افتاد و باعث شد چشم هایش از دید یو خارج شود. پسر مو مشکی صدای آهسته میکا را شنید که داشت با او حرف میزد:« اگه بگم ..‌‌... اگه بگم بهم نمیگی هیولا؟». سرش را بالا آورد و با گونه های سرخ شده بهش نگاه کوتاهی انداخت.

یو اخم کرد.

میکا شانه هایش افتاد و خودش را به سمت تخت خودش در سمت راست اتاق کشید و رویش نشست.شروع به توضیح دادن کرد:« من هم اتاقی های زیادی داشتم .....» یو یک ابرویش را بالا برد و گوش داد.

The depth of darkness🕯️Where stories live. Discover now