Part 6

30 8 0
                                    

با قدم های کوتاه و نامطمئن پیش رفت و وارد اتاق نیمه تاریک و ناآشنای روبه رویش شد.
میز تحریر مستطیلی شکل و تا حدودی بزرگ، در انتهای اتاق قرار گرفته بود و در نور طلایی و بی رمق اتاق به رنگ مشکی خود نمایی میکرد.
پرونده ها و برگه هایی که مرتب و با حوصله روی هم چیده شده و خودکار ها و مداد هایی که در قلم دان استوانه ای شکل در کنار هم قرار گرفته بودند، نشانه اهمیت دادن به منظم بودن مدیر را نشان می‌دادند‌.
مبلمان شکلاتی رنگ و قدیمی که جلوی میز تحریر و کار مدیر چیده شده بودند و میز سِت و چوبی در وسط اتاق، حس دلنشینی به فرد مضطربی که تازه وارد اتاق شده بود می داد.
کمد مخصوص دفاتر و پرونده ها هم در تاریکی سایه های به وجود آمده در اتاق فرو رفته و زیاد در دید نبود.
پسر بعد از آنالیز اتاق ، بار دیگر چشم های زمردی سبز رنگش را چرخانده و به کسی که بر روی صندلی قدیمی در پشت میز تحریر تکیه زده و ردای سیاهی مثل دیگر مسئولینی که در روز اول آمدنش با آنها مواجه شده بود نگاه کرد.
فرد غریبه که به عنوان مدیر مدرسه میشناختش، صورتش را به سمت پنجره پشت سرش گرفته و به ماه نقره ای رنگ که مانند پولکی در آسمان خودنمایی میکرد خیره شده بود.
برخلاف انتظار پسر، کلاه ردای مرد بر سرش نبود و موهای کوتاه و خاکستری رنگش که نشانه ای از پیر شدنش بود کامل در دیدش قرار داشت.
اضطرابش دود شده و از بین رفته بود و جایش را به خشم کوچیکی در دل پسر داده بود.
"چطوریه که من رو صدا کرده ولی الان حتی بهم اعتنا هم نمیکنه؟!!"
ابرو های کشیده سیاهش در هم رفته و اخم کرد.
قبل از اینکه چیزی از دهانش خارج شود، مرد از روی صندلی چرخیده و به سمت یوئیچیرو که دم در منتظر بود برگشت و پرسید:« آمانه یوئیچیرو ، درسته؟». پسر مو مشکی که کمی دستپاچه شده بود سرش را به نشانه تأیید چندباری تکان داد.
پیرمرد لبخندی دلنشین زد که باعث شد پسر در دلش از قضاوتی که اینقدر زود کرده بود پشیمان شود.
در حالی که لبخندش سانتی متری از جایش تکان نخورده و تغییری نکرده بود، از یو درخواست کرد که روی یکی از مبل ها بنشیند.
یو هم اطاعت کرده و بی صدا نشست.
مدیر به ظاهر آرام و مهربان مدرسه شبانه روزی رودلی گریلز، چشمان خاکستری اش را روی پسر مقابلش قفل کرده و با لبخنده فریبنده اش‌ شروع به گفتمانش با پسر تازه وارد کرد.
_ دوستی پیدا کردی؟
چشمان سبزش پر از هیجان شد و جواب داد:« بله، واقعا فکرش رو هم نمی‌کردم که بتونم اینقدر سریع دوستی پیدا کنم».
_ برات خوشحالم ...
_ خب هم اتاقیت چطوره؟!
یو مکث کرد.
دقایقی در فکر فرو رفت و با ناامیدی گفت:« همه میگن که اون هیولاست و آدم بدجنس و عجیب الخلقه ای هست و حتی بعضی ها ازش میترسن، اما با چیزی که من ازش دیده بودم و کمک هایی که بهم کرد و حتی اولین نفری بود که برای دوست شدن باهام پاپیش گذاشت....
نمی‌دونم باید چیکار کنم‌.‌...
ولی ... ولی نمی‌خوام بخاطر یه نفر، یک عالمه دوست و دیگران رو از دست بدم ....
یعنی کارم اشتباهه؟
الان که دقت میکنم وقتی موقع شام بخاطر دیگران به میکا اعتنا نکردم ...‌ هنوز عذاب وجدانش توی دلمه ....
اون واقعا آدم خوبی نیست؟
مطمئنم شما به عنوان مدیر مدرسه باید بچه های اینجا رو بهتر از هرکسی بشناسین....
به نظرتون چیکار باید بکنم؟!».
مرد سالخورده افکار درگیر پسر کوچک تر را با جمله ای کوتاه از بین برد:« من جات بودم با میکائلا دوست نمی‌شدم....». یو متعجب به مرد رو به رویش که حالا لبخندش کمی محو شده بود خیره شد. انتظار همچین جوابی را نداشت، اما منتظر به مرد چشم دوخته و به ادامه حرفش گوش سپرد.
_ میکا پسر بدی نیست، اما اسمش تو این مدرسه بد در رفته و اگر باهاش بگردی باعث میشه کم کم اسم توهم بین دیگران خراب بشه.
پس اینجا نه تنها دیگران و دوست های دیگت رو از دست میدی، بلکه اسمت هم بد در می‌ره و میشی یکی مثل میکائلا.
یو سرش را پایین انداخت.
نیاز داشت فکر کنه.
حرف های مدیر کاملا براش منطقی بود، اما عذاب وجدان توی دلش اجازه قبول کردن این حرف هارو بهش نمی‌داد.
رشته افکارش با حرف مدیر پاره شد.
_ اما حالا...
_ من به دلیل دیگه ای بهت گفتم به اینجا بیای یوئیچرو سان
~~~~
لرزان منتظر عکس العمل شخص روبه رویش بود و افکارش درگیر اینکه چه بلایی قرار است به سرش بیاید....
ناشناس دستش را بالا برده و کلاهی که مانع دیدن صورتش میشد را کنار زد و باعث نمایان شدن موهای بلوند خوش فرمش شد.
چشم های سرخش در نور شمع، که به طرز عجیبی فضا را روشن کرده بود برقی‌ زد و به پسر متعجب رو به رویش نگاه کرد و نیشش تا بناگوش باز شد و با شوق و انرژی خاصی که معلوم نبود از کجا میاید، گفت:«سلام داداش کوچولو».

To be continued.....

The depth of darkness🕯️Where stories live. Discover now