Part 10

20 3 0
                                    

برای هزارمین بار در ساعت آه کشید.
مغزش درگیر اطلاعات جدیدی بود که نمیتوانست آنها را به راحتی درک کند و همچین چیزی مانع خواندن جزوه های درسی کپی شده اش از طرف میکا بود.

او بعد از تعطیلات زمستانی (( در پایان دسامبر( آذر تا دی) تا اوایل ژانویه( دی) است. )) و در اواسط فِوریه به اینجا منتقل شده بود. عجیب بود، اما حقیقت داشت. کدوم بچه ای آخر سال وقتی تقریبا یک ماه به پایان سال تحصیلی مونده مدرسه اش را عوض میکند؟؟

خب، مشخصا جوابش همین پسر مومشکی توی کتابخونس که با افتخار همون روز اول مریض شد.

بار دیگر آه کشید و به خط تمیز و اشکال صاف و مرتبی که هم اتاقی اش نوشته بود و زحمت کپی کردن آنها را کشیده بود نگاه کرد. سرش را به شدت تکان داد و سعی کرد روی درسش تمرکز کند.

چشمانش را ریز کرده و شروع به خواندن کرد: اگر A و Bپیشامدهایی در فضای نمونه ای S باشند،در این صورت هر یک از پیشامد های(AUB)و(A - B) در فضای نمونه ای S به صورت های زیر توصیف می شوند:
الف) اجتماع دو پیشامد
ب) اشتراک دو پیشامد
پ) تفاضل دو پیشامد ......

ابروهایش را درهم جمع کرد و دوباره تمرکز کرد...

.
.

.

کلافه فریاد کوتاهی کشید و درحالی که ابروهایش درهم گره خورده بود به جزوه روبه رویش خیره شد. با دست به پیشانیش زده و زمزمه کرد:« درس خوندن به من نیومده... نزدیک پنجاه دفعه این خط رو خوندم ولی هیچی نفهمیدم....». دلیلش رو میدونست. پس به خودش زمان داد تا کمی افکارش را جمع و جور کند. با این وضع درس خواندن غیرممکن بود.

~~~

« کسی که هولش داده ... من بودم... ».
"میکائلا یه هیولاست..."
چشمانش از تعجب ناشی از شنیدن این حرف گشاد شده و زمزمه کرد:«امکان نداره...».
"اینکاراش فقط برای حفظ ظاهره!!"
پرسید:« میکا تو واقعا اینکارو کردی؟!».
"میگن اون هم اتاقی های قبلیش رو به قتل رسونده!! "
بدون هیچ احساسی در چشمانش زمزمه کرد:« نظر خودت چیه؟».
"اون خیلی خطرناکه. "
جوابی نداشت:« من ..... ».
"سعی کن زیاد باهاش صحبت نکنی."
پوزخند زد:«هه... هممم... واقعا؟ توهم مثل بقیه ای...».

"از بچگی اینجا بوده."
« خب من ..... ».
"با وجود میکائیل هیچوقت احساس تنهایی نمی کردم....."
محکم جواب داد:« باور نمیکنم!»
«...؟»

با یادآوری حرف های میکا درباره میکائیل به خودش، گفت:« کسی که اونقدر برای یک نفر ارزش قائله و مثل برادر خودش دوستش داره... وقتی میگه با وجود اون احساس تنهایی نمیکنه و وقتی دربارش حرف میزنه بغض گلوشو میگیره.. وقتی هنوزم از چیزایی که اون فرد گفته پیروی میکنه... من دیدمت که وقتی اون از طبقه بالا افتاد چطور به پایین دویدی و گریه میکردی... اگه قاتلی...».

The depth of darkness🕯️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora