Part 13

9 2 0
                                    

همچنان که توهم دیشبش و آن چشم های قرمز در ذهنش تداعی میشد، پلک هایش را از هم گشود.
سرش را در دستانش گرفت و ناله کوتاهی سر داد.
از جایش برخاست و با دیدن میکا که به سمت درب می‌رفت درخواست کرد:« میکا یه لحظه وایسا!!» اما پسر بلوند نه تنها نگاهش نکرد بلکه پشت سرش درب را محکم تر بهم کوبید که نشان از عصبانیتش میداد.
آهی کشید با ناراحتی به درب چوبی خیره شد و زمزمه کرد:« ولی من قصد ناراحت کردنتو نداشتم...». چاره ای ندید، پس کلافه از جایش بلند شد تا برای رفتن به صرف صبحانه آماده شود.

~~~~

در سکوت به بچه ها نگاه میکرد که با یکدیگر صحبت میکردند.
قبل از اینکه فرصت کند باز هم در افکارش غرق شود کرودا سقلمه ای بهش زد و خنده کنان و خوشحال، انگار که مدال طلایی را در مسابقه برنده شده است گفت:« هی خبر داری بالاخره میتونیم سال بالایی ها رو ببینیم؟». یو که مثل همیشه از خیلی چیزها بی خبر بود سرش را به طرفی کج کرد و با نگاهی پرسشگرانه به پسر موتیغ تیغی روبه رویش زل زد.
کرودا ادامه داد:« توی بعضی از ماه های سال، سال بالایی ها زمان غذاخوریشون با ما یکی میشه و ما میتونیم ببینیمشون. در غیر این صورت نمی‌تونیم در سال اونهارو ملاقات کنیم». یو پرسید:«برای چی؟». این دفعه ری جواب داد:« منظور کرودا اون سال بالایی هامون هستن که درواقع دارن سال آخر خودشون رو میگذرونن. اونا تو طبقه چهارم همش درحال درس خوندن هستن و ما نباید مزاحمشون بشیم». کارلو با سرخوشی در ادامه حرف ری اضافه کرد:« دارن برای کنکور آماده میشن». یو سرش را تکان داد و جواب داد:« متوجه شدم. حالا این زمان یکی بودن صرف غذامون تا کی ادامه داره؟». تاکرو درحالی که به دفتر روبه رویش بر روی میز خیره شده بود و مدادی در دستش بود جواب داد:« زیاد طول نمیکشه، شاید یه هفته». یو فقط سری تکان داد ولی نمی‌دانست دلهره ای که در دلش به وجود آمده از کجا نشئت گرفته است...

~~~~

بار دیگر خمیازه کشید و با خستگی به تخته گچی که معلمشان درحال نوشتن چیز دیگری بر رویش بود خیره شد.
"فازم برای اومدن به ریاضی فیزیک رو درک نمیکنم، چرا اومدم این رشته؟ از جوگیری بوده نه؟"

همینطور که در ذهنش مدام به غرغر کردن ادامه میداد از روی تخته گچی نوشته های معلم را در دفترش کپی برداری میکرد.

لحظه ای چشمش به میکا افتاد که با دقت در دفترش نکات را وارد میکرد. و مشخص بود که از این درس خوشش می آید.
فیزیک یکی از درس هایی بود که آنها به طور مشترک آن را داشتند و به همین دلیل کلاسشان باهم یکی بود.
سرش را چند بار تکان داد و دست از خیره شدن به میکا برداشت و به نوشتن نکات ادامه داد.
میخواست بعد از تمام شدن این کلاس برود و با آن صحبت کند اما متاسفانه این تصمیمش با گرفتن و کشیده شدن توسط ری به سمت بچه های کلاس بهم خورد و میکا از کلاس خارج شد.
.
.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 16 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The depth of darkness🕯️Where stories live. Discover now