Part 7

33 8 0
                                    


قدم هایش را آرام و کوتاه برمیداشت. به ظرف گوی مانند کوچکی که در دستش بود و مایع غلیظ و عجیب درونش که به رنگ سیاه میزد و با هرقدمی که جلو می رفت موج برمیداشت و به شیشه گوی، سرخابی رنگ ظرف ضربه میزد، نگاه میکرد. افکارش در مغزش با چنگ و دندان باهم درحال جنگ بودند. واقعا باید همچین مایعی رو هرشب میخورد؟!!
~~~
_فلش بک_
_ من به دلیل دیگه ای گفتم بیای اینجا یوئیچیرو سان
پسر با بالا آوردن سرش و بالاانداختن ابروهای سیاه رنگ و کشیده اش کنجکاوی خود را به مدیر نشان داد.
پیرمرد درحالی که لبخند ساختگی و مهربانانه اش را بیشتر روی صورتش کش میداد گفت:« نمیخوای اول از قهوه ای که برای شاگرد جدیدمون درست کردم بِچِشی؟!».لبخندی روی لب های پسرمومشکی نقش بسته و گفت:« اتفاقا قهوه نوشیدنی مورد علاقمه». پیرمرد زمزمه وار جواب داد:«چه عالی!». مدیر رداپوش نفس عمیقی کشید و صدایش را بالا تر برد و گفت:« خب میرم سر اصل مطلب و دلیل اصلی که گفتم به اینجا بیای». یو که محو طعم فوق العاده عجیب قهوه شده بود با تعجب سرش را بالا آورد و روی مدیر مدرسه اش دقیق شد:« بله، گوش میدم... ».
_ متاسفانه یه مشکلی اینجا وجود داره. ما نمیدونستیم و بعداز ساخت مدرسه تازه متوجه مشکل این منطقه شدیم ...
پسر تازه وارد سرش را به سمت چپ کج کرده و با چشم های سبز رنگ براقش که علامت تعجب به راحتی درش دیده میشد، پرسید:« و اون مشکل چیه؟!». درحالی که لبخند از روی لب های مدیر به ظاهر مهربان مدرسه شبانه روزی محو شده و حال جدی شده بود ادامه داد:« افرادی که تازه وارد مدرسه رودلی گریلز میشن، اگه از دارویی که الان قراره بهت بدم، استفاده نکنن دچار بیماری خود ایمنی میشن». چشم های سبز رنگ پسر، با شنیدن اسم بیماری جدیدی که تازه به گوشش خورده بود گشاد تر شده و پرسید:«بیماری خود ایمنی؟!». پیرمرد با دیدن تعجب پسر جوان رو به رویش شروع به توضیح دادن کرد:« بیماری های خود ایمنی انواع مختلفی دارن، برای مثال : ام اس ( MS )، سلیاک، دیابت نوع ۱، کم خونی مزمن، سندروم شوگِرن، تیروئیدیت هاشیموتو، آرتریت روماتوئید، استئوآرتریت و ...
بیماری خود ایمنی شرایطی هستند که در اون سیستم ایمنی بدن به‌طور اشتباه به خود بدن حمله می‌کنه. سیستم ایمنی بدن، به‌طور طبیعی در برابر پاتوژن‌ها مثل باکتری و ویروس‌ها از بدن دفاع می‌کنه. در زمانی که حضور این مهاجم‌های بیگانه را متوجه می‌شود، یک لشکر از سلول‌های جنگنده را برای حمله به آن‌ها می‌فرسته. در حالت عادی سیستم ایمنی می‌تواند تفاوت بین سلول‌های بیگانه و سلول‌های خودی را تشخیص بد‌ه. در یک بیماری خود ایمنی، سیستم ایمنی یک بخش از بدن، مثل مفاصل یا پوست را بیگانه تلقی می‌کنه و پروتئین‌هایی به نام آنتی بادی را برای حمله به سلول‌های سالم آزاد می‌کنه. بعضی بیماری‌های اتوایمیون تنها فقط به یک بافت حمله می‌کنن، برای مثال توی دیابت نوع ۱، پانکراس آسیب می‌بینه. سایر بیماری‌ها دیگه هم مثل لوپوس سیستمیک اریتروماتوز به کل بدن حمله می‌کنه». مدیر، بعد از توضیحات دقیقی که به پسر تازه وارد روبه رویش داد نفس عمیقی کشید و دوباره لبخند زد و به یوئیچیرو که تقریبا از این حجم اطلاعات و توضیحات علمی که به سختی از آنها سردرمی آورد سرگیجه گرفته بود خیره شد.
پسر مو مشکی مِن مِن کنان گفت:« و ... وای .... این زیادی....». پیرمرده خندان، حرفش را به پایان رساند:« عجیبه نه؟!». پسر آهی کشیده و در جواب گفت:« بله...». پیرمرد به حالت دلگرم کننده ای گفت:« نگران نباش، راه حلش تو دستای خودمه». گوی کوچک شیشه ای سرخابی رنگ و مایع سیاه رنگ درونش را در دستان پسر جوان مو پرکلاغی گذاشت و لبخند فریبنده دیگری نثارش کرد.
_ هرشب کافیه فقط یه قطره ازش بخوری پسرم:))
~~~
به در اتاقش خیره شد. نفس عمیقی کشید و هوا را آزادانه وارد ریه های خسته اش کرد. تمام راه از دفتر مدیر تا اتاق را به مغزش فشار آورده بود. خسته تر از آن بود که بتواند به درستی تصمیم بگیرد. صدای مدیر در مغزش برای باری دیگر اِکو شد:« هرشب کافیه فقط یه قطره ازش بخوری پسرم.... ». کف دستش را به پیشانی اش کوبید تا تمام این افکار خسته کننده را به پایان برساند.
"اگه یکم صبر کنم مشکلی پیش نمیاد، شاید من به اون بیماری عجیب غریب مبتلا نشم و قوی تر از اونی باشم که فکر میکنم"
دستش را روی دستگیره در گذاشت و قبل از بازکردنش به یاد هم اتاقی اش افتاد. هیچ ایده ای برای اینکه قرار بود چی بشه نداشت، پس دلش را به دریا زد و در را باز کرد و با اتاق خالی و تمیز رو به رویش مواجه شد.
"اوه ، اون هنوز برنگشته!!"
با احساس بی حسی عجیبی که در پاها و دست هایش پخش شد به سمت تخت رفت و خودش را بر روی آن انداخت. در افکار مبهمش غرق شد تا موقعی که هم اتاقی موبلوندش برگردد.
~~~
خنده ریزی کرد و برای بار هزارم از پسرک کوچیک هشت ساله معذرت خواست. پسرک درحالی که هنوز سعی در قورت دادن بغضش داشت گفت:« داداش قلبم داشت از سینم در میومد از ترس، فکر کردم پیدام کردن». برادر بزرگتر انگشت اشاره کشیده اش را روی نوک بینی خود گذاشت و آهسته گفت:« من که معذرت خواستم. بعدشم، سعی کن آروم تر حرف بزنی. اگه یه نفر رد بشه راحت صدامونو میشنوه». اخم پسر کوچک تر عمیق تر شد و آهسته باشه ای گفت. برادر بزرگتر لبخند عمیقی زد و دست هایش را تا جایی که میشد در آن مکان نه چندان جادار باز کرده و لبخندزنان زمزمه کرد:« بیا بغلم ببینم ». پسر کوچک تر عمیقا برادرش را دوست داشت. پس با فراموش کردن اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاده بود، سریعا خودش را در آغوش گرم و آرامش بخش پسر بزرگتر جا داد و لبخند کودکانه ای زد.
بعد از چند ثانیه، از برادرش کمی جدا شده و پیشنهاد داد:« بهتر نیست بریم پایین؟! اونجا کسی نمیتونه صدامون رو بشنوه و تازه ....». پسر بزرگتر حرفش رو کامل کرد:« جا باز تره....». برادر کوچک تر با تکان دادن سرش تایید کرد:« دقیقا!!».
پسر کوچکتر کمی خودش را به سمت عقب هل داده و با فشار دادن قسمتی از دیوار سمت چپش که خطوط کم رنگی بر رویش کشیده شده بود و به راحتی قابل دیدن نبود، مسیر تاریک اما کوتاهی که به سمت پایین می‌رفت را باز کرد و چهار دست و پا داخل شد. پسر بزرگتر زمزمه وار گفت:« یوکی، مراقب باش».
_ حواسم هست، داداشی توهم بیا
پسر مو بلوند شمعی که رو به خاموش شدن بود را در دست گرفته و برای جا شدن در مسیر تنگ رو به رویش چهاردست و پا وارد شد و با فشار دادن قسمتی از سقف تونلی که داخلش شده بود، در ورودی مسیر را بست. بعد از کمی جلوتر رفتن وارد فضای باز شد.
سقف بالا بود و می‌توانست کاملا راحت روی دو پای خود بایستد. میز کوچک و تقریبا شکسته ای در سمت راست اتاق و خوراکی های مختلف از جمله: نون شکلاتی، شیر و چندتا خرت و پرت دیگر که دفعات قبل برای برادر کوچکش آورده و پسر کوچکتر برای اوقات فراغت و مواقع گشنگی اش کنار گذاشته بود، رویش جمع شده بود.
کمی آن طرف تر بالشی کوچک و راحت، زیر انداز و پتوی گرمی به شکل منظم و تا کرده قرار داشته و در سمت چپ اتاق چند کتاب و وسایل دیگر چیدن شده بود.
برادر کوچولوش مثل همیشه مرتب بود.
ردای سیاه رنگش را در آورد و روی زمین گذاشت.
شمعی که حالا خاموش شده بود را کنار خوراکی های روی میز گذاشت و به چراغ پرنوری که بالای سرشان روشن بود و برای بدست آوردنش تلاش زیادی کرده بود نگاه کرد. لبخندزد و از برادر کوچکش پرسید:« چیزی خوردی؟».
_ آره ، فعلا سیر سیرمم
_ خب عالی.
دستش را در ردایش فرو برد و ظرف شیشه ای کوچکی را بیرون آورد:« هرچند برات آب میوه آوردم».
_ممنون داداش میکا.
برادر کوچولوش بیشتر اوقات اسمش رو مخفف میکرد و خب این برای میکائیل خوشایند بود. دستش را در موهای بلوند خوش فرم برادر کوچکش فرو کرد و اون هارو بهم ریخت:« برات یه کتاب جدید هم آوردم». یوکی با شنیدن این حرف از جاش پرید. یکی از بیشترین چیز هایی که عاشقشون بود کتاب بود و با دیدن کتاب جدید در دست برادر بزرگترش چشمانش برق زد.
خواست کتاب را از برادرش بگیرد که برادرش نذاشت و گفت:« خوندن کتاب باشه برای فردا، الان وقت خوابته و یکم دیگه باید برم».
_ هوممم، باشه، ولی مطمئنم که کتابشو خوندی، پس حداقل برام یه خلاصه ازش تعریف کن تا خوابم ببره.
میکائیل حالت تفکر به خودش گرفت و بعد چند ثانیه منتظر گذاشتن چشم های برادرش، لبخندی زد و باشه ای گفت.
پسر کوچک تر شمع کوچکی روشن کرد و برق اتاق را خاموش کرد. به سمت برادرش رفت و در آغوش برادرش نشست و منتظر شد.
میکائیل شروع به تعریف کرد:« در زمان های قدیم توی یکی از شهرهای ژاپن به نام ساپورو، توی استان یِسو یا همون استان هوکایدوی الان، پسری بود که دنبال کار میگشت تا از افکار غمناکی که بخاطر از دست دادن خانواده اش در یک حادثه مغزش را درگیر کرده بود خلاص بشه.
اون بعد از کلی این در و اون در زدن، بالاخره توی عمارتی به دور از شهر و تقریبا توی جنگل، کار پیدا می‌کنه. عمارت هم عمارت عادی ای نبوده و اتفاق هایی درحال افتادنه که پسر ازش خبر نداشته. اونجا با فردی آشنا میشه که افراد عمارت از اون خوششون نمیاد. پسر به کسی اهمیتی نمیده و به کار خودش مشغول میشه. به شکل عجیبی کم کم با پسری که همه از اون بدشون میاد آشنا میشه و کوتوله ای که تنها راه فرار کردن از تنهاییش بوده رو هم میبینه.
اتفاقاتی که توی عمارت میفته دوستی اونارو باهم پیوند میزنه و وابستگی قشنگی بینشون به وجود میاره.
تنها راه نجات هر کدومشون خودشونن و این باعث میشه محبت قلب های مهربونشون بهم گره بخوره و راه نجات هم باشن....». یوکی درحالی که خمیازه میکشید و چشم هایش از خستگی به سمت خواب شیرین شب کشیده میشد، پرسید:« آخرش چی؟!». برادر بزرگتر سر داداش کوچیکش را نوازش کرد و زمزمه کرد:« فردا داستان رو خودت شروع کن تا بعدا از پایانش هم مطلع بشی». چشم های سرخ رنگ یاقوتیش بسته شد و به آرامی باشه ای گفت و در خواب فرو رفت.
میکا برادرش را بلند کرده و روی زیراندازش گذاشت و پتوی گرمش را بالا کشید. پیشانی سفید پسرک را بوسید و زمزمه کرد:« خوابای خوب ببینی عزیزم».
~~~
با گام های کوچک اما پیوسته خودش را به اتاق رساند و در را باز کرد.
با دیدن هم اتاقی تازه واردش کمی مکث کرد.
علائمی رو تشخیص میداد که نگرانش میکرد.
خستگی در تمام اجزای بدنش دیده میشد. قرمزی و متورم بودن روی تکه ای از گردن پسر قابل دیدن بود.
سعی کرد افکارش را منظم کند.
"علائم اولیه بیشتر بیماری های خود ایمنی که دیدم مشابه بودن : خستگی، پیچیدن درد توی ماهیچه ها، تورم و قرمزی پوست، تب خفیف، مشکل توی تمرکز، بی حسی و مور مور شدن دست و پاها، ریزش مو و راش های پوستی." به پسر روبه رویش که شقیقه هایش را می‌مالید و چشم هایش را روی هم فشار میداد و هنوز متوجه ورود هم اتاقی اش نشده بود دقیق شد. "باید بگذره تا متوجه بشم واقعا بیماری گرفته یا نه. فقط دوتا از علائم مشخصه، امیدوارم اشتباه کرده باشم..." پسر مو مشکی سرش را بالا آورده و به میکائلا که بهش خیره شده و در فکر فرو رفته بود نگاه کرد. روی صورت پسر موبلوند دقیق شد. سعی کرد تمرکز کنه اما اینکه احساس میکرد چشم هایش زیادی خسته است آزار دهنده بود. "رنگ چشم های میکا آبی نبود؟!" از جایش بلند شد و به سمتش هجوم برد و شانه های پسر را گرفت که باعث بیرون آمدن پسر از فکر و شکه شدنش شد. یوئیچیرو سرش را جلو تر برد، طوری که پیشانی اش به پیشانی پسرک چسبیده بود و سردی پیشانی سفید پسر در مغزش نفوذ میکرد. میکا که هنوز از حرکت ناگهانی یو سر در نیاورده بود زمزمه کرد:« یوچان... چ .... چیزی شده؟؟!...». یو عقب تر رفت و میکا زمزمه کوتاهی کرد:« سرش یک کوچولو گرمه... ». زمزمه اش آنقدر کوتاه بود که شخص خسته مقابلش چیزی نشنیده باشد. پسر خسته چشم هایش را مالید و گفت:« رنگ چشمات....‌». میکا شوکه شده و دستش را روی صورتش کشید و لبخند زد:« ر.... رنگ چشمام چی ؟؟». یو دست از مالش چشم هایش برداشت و به میکا نگاه کرد و با تعجب فریاد زد:« همین دو دقیقه پیش دیدم که قرمز بود!!!». میکا شگفت زده گفت:« واقعا؟!». به صورت نمایشی خودش را درون آینه کنارشان دید زد و گفت:« ولی این که آبیه!». یو آهی کشید و زمزمه وار درحالی که به سمت تختش برمیگشت گفت:« فک کنم زیادی خستم... ». تنها چیزی که از مغز پسر مو بلوند گذشت این بود:« شانس آوردم ...». لبخند زد و بلند گفت:« فکر کنم بهتره بخوابی». یو اطاعت کرد و سرش را روی بالش نرمش گذاشت. میکا به سمت کمد فلزی رفت و بلوز سفید رنگی را برداشت و روی تخت انداخت. چراغ اتاق را خاموش کرد و پرده را کنار زده و پنجره را برای رد و بدل شدن هوا و وارد شدن نور ماه به داخل اتاق باز کرد.
درحالی که داشت لباسش را عوض میکرد، یو پرسید:« تو ازم ناراحت نیستی؟». میکا سرش را از قسمت بالای لباس خارج کرد و درحالی که دستش را وارد آستین لباسش میکرد پرسید:« برای چی ؟!». یو جواب داد:« آم... امروز پیش بقیه بچه ها...». میکا لباسی را که عوض کردن بود را تا کرده و وارد کمد کرد و روی تخت نشست و لبخندی زیبا نثار پسر مو مشکی کرد:«مشکلی نیست، من خوبم ». یو ابرویی بالا انداخت و باشه ای گفت و چشم هایش را بست و سعی کرد بخوابد.
آخرین فکری که از مغز میکا قبل از به خواب رفتن گذشت این بود:« اون آرتریت روماتوئید گرفته.... ».
~~~
در تاریکی اتاق و نور ماه، موجود عجیب به دیوار تکیه زد و زمزمه کرد:« فکر نمیکنی مقدار زیادی از سم رو توی قهوه اون پسر ریختی؟». موهای نقره ای پیرمرد در نور ماه درخشید و چشم های تیره رنگش برقی زد:« اون سادس ولی تا حدودی محافظ کاره، به خودش بستگی داره که چطور پیش بره. بیماری های خود ایمنی واگیر دار نیستن و از طریق ژن وارد بدن میشن. قبول دارم ماده ژنتیکی که توی قهوش ریختم یکم زیاد بود، اما اگه دارویی که بهش دادم، مصرفش رو از همین امشب شروع کنه چیزیش نمیشه. اگر نه خودش باید درد بیماری رو متحمل بشه». قهقهه شیطانی سر داد و لبخند ترسناکی زد. پوزخند شیطان روبه رویش که سایه ها دربرگیرنده آن بودند، قابل دیدن نبود.
به صورت کنایه آمیزی زمزمه کرد:« مصرف دارو؟». پیرمرد با شوقی نه چندان کم جواب داد:« تو که دیگه خودت خوب میدونی». لبخندی روی لب های شیطان نقش بسته و نیش های بلندش با برخورد نور ماه برقی از سفیدی زد و گفت:« آره، کنترل کننده انسان ها، داروی دوست داشتنی من، هه».

To be continued.....

The depth of darkness🕯️Where stories live. Discover now