سعی در جمع کردن تمام توان خود برای کنترل استرسش داشت. نمیدانست مدیر اصلی مدرسه باهاش چه کاری دارد ، فقط خودش را با گفتن ' نگران نباش' و تفکر به اینکه این عادی است که مدیر یه مدرسه، آن هم شبانه روزی بخواهد دانش آموز جدید و تازه کارش را ببیند و اورا بشناسد چیز عجیبی نیست، به خودش دلداری میداد.
ولی این حجم از استرسش حیرت انگیز بود.
یوئیچیرو از آن مدل پسر هایی نبود که سریع استرس بگیرد، ولی الان چرا باید این اتفاق برایش می افتاد؟؟!
آهی کشید و دوباره سر جایش جا به جا شد. حدودا ده دقیقه است که جلوی دفتر مدیر ایستاده و در افکارش غوطه ور است. ولی با این فکر که همین الان هم حسابی دیر شده، تصمیم نهایی خود را گرفت.
دستی به موهایش کشید که شاید موهای سیاه و شلخته اش کمی مرتب شود و به خودش برای شانه نکردن آنها لعنت فرستاد.
آب دهانش را قورت داد و دستش را به سمت در دراز کرد. پیچش درون دلش را نادیده گرفته و تقه ای کوتاه به در زد. لحظاتی انتظار و بعد ...
صدایی کلفت بود که اورا به داخل راهنمایی میکرد:« بیا داخل ».
~~~~
شعله زیبا و رقصان آتش که از فندک درون دست های کوچکش فضای تاریک را روشن کرده بود به سمت شمع ساده و کرمی رنگ جلویش هدایت کرد و با کمی تلاش، فیتیله شمع آتش گرفته و آن را روشن کرد و با موفقیت به نور شمع خیره شد و لبخندی کوتاه زد.
شمع و فندک را کمی دور تر گذاشته و بی اینکه صدایی از خود به وجود آورد به دیوار پشت سر خود تکیه داد و دست هایش را دور زانوان نحیفش حلقه کرد و گوش هایش را تیز کرد.
صدای آرام و پیوسته قدم هایی که بالای سرش و در راهرو مدرسه درحال حرکت بود، صدای پای هیچ کس جز یکی از XGM ها نبود.
زانوانش را رها کرد و دست هایش را به سمت گوش هایش برد و آنها را از لای موهای بلوندش محکم نگه داشت و چشم هایش را روی هم فشار داد و خودش را بیشتر در خود جمع کرد.
نفسش را در سینه حبس کرده بود و گوش میداد.
در مغزش جمله ای را پشت هم تکرار میکرد:«کسی نباید بفهمه من اینجام، کسی نباید بفهمه». صدای برادرش در گوشش اکو میشد:« هیچ کس نباید بفهمه تو اینجایی، نیازی به نگرانی هم نیست. اونا نمیتونن بفهمن که تو دقیقا زیر محلی که دارن هر روز ازش عبور میکنن هستی. ولی این تا وقتی هست که هیچ صدایی ازت در نیاد، پس فقط سعی کن ساکت باشی». با یادآوری برادرش احساس بهتری بهش دست داد. دست هایش را شل کرد و دوباره گوش سپرد، ولی صدای قدم ها قطع شده بود....
صدای تقی به گوشش رسید. سرش را بالا گرفت و مضطرب و با چشم های سرخش به بالای سرش چشم دوخت. کفه چوبی بالای سرش تکان دیگری خورد.پس از لحظات وحشتناک انتظار کشیدن، کفه چوبی برداشته شد.
پسر ناامیدانه به فضایی که حالا خالی شده بود نگاه کرد. سقف راهرو مدرسه را به وضوح میتوانست ببیند و همچنین جثه ردا پوشی که چهره اش در میان سایه های به وجود آمده توسط کلاهش پنهان شده بود.
زیرلب و با بغضی که از ترس گلویش را گرفته بود زمزمه کرد:« پیدام کردن....!!!!».
~~~~
YOU ARE READING
The depth of darkness🕯️
Mystery / Thrillerساختمان متروکه .... دنیای سیاه و سفید .... صندلی های شکسته .... بچه های قربانی .... مسئولین ناشناخته .... پسر بی خبری به نام یوئیچیرو که ناغافل پاشو به این دنیا باز میکنه اما .... نمیدونه پسر موبلوندی که همه به نام هیولا صداش میزنن درواقع تنها را...