Part 4

32 9 0
                                    


صدای برخورد سریع و محکم کفش هایش با زمین چوبی و قدیمی راهروی تنگ و طویل مدرسه گوش هایش را پر کرده بود. تند تند نفس میزد ، که این حاصل سریع دویدنش در این مدت بود. دقیقه ای ایستاد و دستش را به دیوار تقریبا سفید رنگ راهرو گرفت و سعی کرد نفس عمیقی بکشد. اما این تلاش با شنیدن صدای پاهایی که در تعقیبش بودند متوقف شد و استرس بیشتری در دلش انداخت. دوباره پاهایش را به حرکت انداخت و شروع به دویدن کرد.

صدایشان را می‌شنید.
صدای بچه ها را که به نام شیطان صدایش می‌زدند.
بغضش را فرو خورد و بیشتر به سرعتش اضافه کرد.

درحالی که سعی در گوش ندادن به صدای آنها میکرد ، زمزمه وار فقط یک کلمه را برای خودش تکرار میکرد."سریع تر سریع تر"
با رسیدن به در اتاق خودش نگاه کوتاهی درون اتاق انداخت.
'اون نبود. میکا اینجا هم نیست.'

به سمت پله های راهرو طبقه دوم رفت. به دویدنش ادامه داد اما با رسیدن به بن بست رو به رویش دقایقی نفس کشیدن از یادش رفت. رنگش مثل گچ سفید شده بود. با شنیدن صدای پاهایی که حالا چندان فاصله ای با او نداشتند ، بدون فکر خودش را به آخرین دری که در راهرو بود کوبید و وارد کلاس شد.
سریع در را پشت سرش کوبید و سعی کرد جلوی مشت هایی که به در کوبیده می‌شدند و سعی در باز کردن آن داشتند را بگیرد.

راهی برایش نمانده بود.... نمیتوانست جلویشان را بگیرد.‌..
از در جدا شد و به سمت صندلی و نیمکت های درون کلاس دوید.
سمت پنجره ...‌

با باز شدن در برگشت و به افرادی که وارد کلاس شدند نگاه کرد.
چهره پر اضطرابش قابل کنترل نبود و هرلحظه اضطراب ، درون جنگل چشم هایش بیشتر و بیشتر نمایش داده میشد.
انگشت های اتهام بچه ها به سمتش گرفته شد و نوبت به نوبت داد می‌زدند و حرفشان را مثل پتکی بر سر پسر بیچاره می‌کوبیدند.

_ تقصیر توعه ، تقصیر تو.
_ تو یه شیطانی
_ اگه تو نبودی همه چی خوب بود.
_ تو باعث این فلاکت ها شدی.
_ از موقعی که تو اومدی وضعیت تغییر کرده.
_ ما با شیاطین کاری نداریم.
_ از اینجا گمشو.
_ برو مارو راحت بذار.
_ از اینجا برو شیطان.
_ شیطان
_ شیطان
_ شیطان

با هر فریاد قدمی به عقب می‌گذاشت.حتی فرصتی برای دفاع از خودش هم نداشت. من من کنان سعی می‌کرد حرفی بزند ولی با فریاد های دیگران رشته حرفش پاره میشد.

دست های لرزانش را بالا گرفته بود و اشک های داغش روی گونه های رنگ پریده اش سر می‌خوردند و صورتش را خیس میکردند.
« نه.... نه خواهش میکنم .... وایسین .... شما اشت .... اشتباه میکنین ‌... من شیطان نیستم ....‌ من ...... من کاری نکردم ‌‌.....».

با برخورد به پنجره به پشتش ، برگشت و به پایین نگاه کرد.
از فاصله ای که با زمین داشت احساس سر گیجه ای که بهش دست داد که باعث به وجود آمدن پیچشی در دلش و حالت تهوع شد.
دست هایش را روی دلش گذاشت و با بالا آوردن سرش تازه متوجه بچه هایی شد که حالا هیچ فاصله ای با او نداشتند.
ناله ای از سر وحشت از گلویش خارج شد اما این ناله به اندازه فریادی که دقیقه ای بعد بخاطر پرت شدنش از پنجره کلاس توسط بچه هایی که انگشت اتهام به سمتش گرفته بودند بلند نبود.

The depth of darkness🕯️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora