Part 12

7 2 0
                                    

«جز قدمون که بخاطر اختلاف سنیمون بود، ما فقط یه تفاوت داشتیم...»
چشم های سرخ رنگ و حیرت زده مخاطب رو به رویش باعث یادآوری خاطره‌ای کوتاه، در همین چند روز اخیر شد.
« تنها تفاوت بینمون، رنگ چشم هامون بود....»
تنها یک‌کلمه از فرط حیرت از بین لبانش خارج شد:«میکائیل؟!!!!!!».
«رنگ چشم های من آبی و برای اون سرخ بود....».


دستان یخ زده پسر مقابلش را در دست گرفته و بهش خیره شد.
زمزمه کرد:« هوی... تو... تو میکائیلی مگه نه؟!! تو که ... تو که زنده ای...». پسر چشم های قرمز ترسانش را که موجی از استرس درش نمایان بود را به سمت دیگری چرخاند و سعی کرد به چشم های منتظر فرد مزاحم رو به رویش که معلوم نبود ناگهان از کجا ظاهر شده نگاه نکند. دستان لرزانش را کشید تا از پسری که سعی در نگه داشتنش داشت دور شود.

یو بدون توجه به او لبخند کوچکی زده و صدایش را که سعی میکرد از خوشحالی و حیرت نلرزد را پایین تر آورده و درحالی که در گرفتن جوابش شک داشت زمزمه کرد:« باید برگردی... برمی‌گردی نه؟؟ یه نفر هست که بهت نیاز داره... مطمئنا تو میتونی... همه خوشحال میشن....». پسر جوابی نداد...، بغض راه گلویش را گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد.

تنها واکنشی که نشان داد، بیشتر کشیدن دست هایش برای پیدا کردن راه فراری از دستان پرقدرت پسر تازه وارد و جدید رو به رویش بود.

_ جوابمو بده... چرا حرف نمیزنی...؟؟!

پسر رداپوش درحالی که صدایش می‌لرزید و هر لحظه امکان ریختن اشک هایش آن را تهدید می‌کرد زمزمه کرد:«..ن....نه...». با گفتن این کلمه چنان فشاری به دستانش وارد شد که نفسش بند آمد.

سرش را بالا گرفته و با دیدن چشم های عصبی پسر مو مشکی رو به رویش که مانند زمردی گران قیمت در تاریکی راهرو که با نور ضعیفی از ماه خسته‌ی درون آسمان که کم تر وقتی پیش می آمد بشود شب ها آن را از پنجره های فلزی زنگ زده و سرد مدرسه شبانه روزی قدیمی دید روشن شده بود میدرخشید شوکه شد.

درحالی که پسرتازه وارد صدایش از عصبانیت ناشی از شنیدن جواب میکائیل به لرزه افتاده بود گفت:« اصلا می‌دونی بخاطر توی لعنتی میکا چه دردی رو متحمل میشه؟!».این حرف مانند تیری در قلبش فرو رفت. اشک هایش باعث خیس شدن موهای نسبتا بلندش که در صورتش ریخته بود شد.

حرفی نزد و فقط در سکوت به زمین فرسوده‌ی زیر پایش خیره شد.

یوئیچیرو ادامه داد:« تو می‌دونی بخاطر تو بهش تهمت قتل زدن؟؟ می‌دونی چقدر دوستت داره؟؟! میدونی بخاطر نبود تو چقدر تنهاست؟! اصلا تو قلب داری؟!! لااقل حالا که زنده‌ای چیزی نمیشد یه خبر بهش می‌دادی....! واقعا تنها گذاشتن دیگران اینقدر راحته؟! فکر میکردم آدم درست و حسابی تری باشی...!!!». دیگر تقریبا داشت با تمام وجود داد میزد.

The depth of darkness🕯️Onde histórias criam vida. Descubra agora