سلام رفقا
امیدوارم تا اینجا داستانو دوست داشته باشین و حمایتش کنین^~^فقط لازم به ذکره که یادآوری کنم این یه فیکه و شخصیت های کاراکتر ها لزوما فقط نام و چهرشون در داستان استفاده شده و شما دقیقا با شخصیت مستقیم خود کاراکتر انیمه یا مانگا مواجه نخواهید شد.
این کاراکتر ها در فیک رفتار های متفاوتی نسبت به کاراکتر اصلی خودشون ازشون سر میزنه که این هم بخاطر افکار متفاوت نویسنده هاست و نه فقط در داستان من بلکه این موضوع توی تمام فیک های دیگه دیده میشه.خلاصه امیدوارم داستانم رو دوست داشته باشید و با نوع رفتار جدید کاراکترای سراف(که احتمالا تا اینجا مشکلی نبوده ) و در ادامه هم بسازید ((=
دوستتون دارم و منتظر نظراتتون هستم.
خب بریم سراغ داستان......
_____________________________________°«از کجا اونو میشناسی؟!».°
اولین بار بود که میکائلا را اینقدر جدی میدید.
چشم های اقیانوسی رنگش که حال جز سرزمینی یخ زده بیش نبود، با جدیتی عجیب بهش خیره شده بود.
این موضوع، باعث شد سرمای عجیبی احاطه اش کند. انگار که سرمای نگاه هم اتاقی اش به آن نفوذ کرده و هرلحظه ممکن است آن را از پا در بیاورد.پس خودش را جمع و جور کرد و محتاطانه شروع به صحبت کرد :« خ....خب راستش امروز صبح یه... یه خواب عجیب دیدم ...». ابرو های پسربلوندکه از جدیتش درصدی هم کم نشده بود درهم کشیده شد و زمزمه وار پرسید:«چه خوابی؟!». یوئیچیرو سرش را بالا آورده و به چشم های میکا زل زد. میخواست بداند که خوابش چه معنی دارد و کسی که آن را میکائیل خطاب کرده بود واقعا همان کسی است که میکا درباره اش عجیب رفتار میکند یا اشتباه شده است. و اگر درست است آن فرد کیست؟.
پس نفس عمیقی کشید و شروع به تعریف اتفاقاتی کرد که در خوابش دیده بود .....
.
.
.
_ و بعدش تو شروع کردی با همچین اسمی صدا کردنش و ... خب راستش دیگه چیزی یادم نیست، چون داشتم تقریبا از فضای داغی که دورم احاطه شده بود ذوب میشدم.....سرش را بالا آورده و با چشم های سبز رنگش به میکائلا که حالا با ناراحتی به تکه ای نامعلوم بر روی زمین خیره شده بود، نگاه کرد.
با کنجکاوی صدایش زد:« میکا؟!.....». پسر با تعجب سرش را بالا آورده و به هم اتاقی کنجکاوش نگاه کرد اما چیزی نگفت.پسر مومشکی سرش را به طرفی کج کرده و با حالت پرسشی گفت:« آم... خب حالا این میکائیل کی هست؟! الان کجاست؟». میکا در حالی که صدایش کمی میلرزید به دستانش خیره شد و بی رمق و غمگین زمزمه وار گفت:« مگه تو خوابت ندیدی چیشد؟». یو چیزی نگفت. دقایقی ساکت بود و مغزش داشت همچین موضوعی را بی دلیل تحلیل میکرد.
میکا دوباره سرش را بالا آورده و به یو نگاه کرد و به حرفش ادامه داد:« میکائیل مرده....». با شنیدن این دوکلمه لحظه ای نفسش برید. با ناباوری پرسید:« آخه چرا؟کِی اینطوری شد؟!». میکا درحالی که خودش را بغل میکرد توضیح داد:« این موضوع برای سه سال پیشه ....». خواست ادامه بده ولی یو حرفش را قطع کرد و گفت:« او... اون برادرت بود؟ آخه شما ....». حرفش را ادامه نداد و منتظر میکا شد. میکا لبخند غمگینی تحویل دوستش (شاید هم دوستش نبود..... ) داد. گفت:« میکائیل... ما دوقلو بودیم... البته، این چیزی بود که بقیه میگفتن و تو دیدار اول همچین فکری میکردن... مثل تو یوچان.... خب، ما خیلی شبیه به هم بودیم. تنها فرقی که بینمون پیدا میشد، رنگ چشمامون بود.. _چشمای من آبی و برای اون سرخ بود_ البته یه تفاوت قد کوچیکی هم داشتیم که اون هم بخاطر تفاوت سنیمون بود، ولی این موضوع چندان تو چشم نبود. میکائیل خیلی مهربون بود... همیشه سعی میکرد به همه کمک کنه... هیچوقت دیگران رو قضاوت نمی کرد...و خلاصه که اون... اون بی نقص بود...و من.... من باوجود اون هیچوقت احساس تنهایی نمیکردم...».
YOU ARE READING
The depth of darkness🕯️
Mystery / Thrillerساختمان متروکه .... دنیای سیاه و سفید .... صندلی های شکسته .... بچه های قربانی .... مسئولین ناشناخته .... پسر بی خبری به نام یوئیچیرو که ناغافل پاشو به این دنیا باز میکنه اما .... نمیدونه پسر موبلوندی که همه به نام هیولا صداش میزنن درواقع تنها را...