من فقط خواب عشق را دیدم
حس سرخورده ای که نفرین شد
هر کسی تا رسید چیزی گفت
هر پدر مُرده ابن سیرین شد
بخش دهم: لبهایم حافظه دارند!
به مرد بزرگتر خیره شد. فکرش رو نمیکرد که اتاق تمرین به این بزرگی، جای مخصوص برای تعویض لباس نداشته باشه.
ییبو دستش رو به سمت شلوارش برد و در حالی که قصد پایین کشیدنش رو داشت، گفت:
شیائوجان میدونستم انقدر مشتاق دیدنمی، همون دیشب هر چی که دلت میخواست رو بهت نشون میدادم، فقط کافی بود بگی!
جان به اعتماد به نفس پسر کوچکتر پوزخندی زد و بعد گفت:
به جاش الان میخوام وانگ ییبو!
پسر کوچکتر که توقع این جواب رو نداشت، اخمی کرد و گفت:
شیائوجان، اولین بار که دیده بودمت انقدر چشم سفید نبودی... حالا که اینطوری گفتی دیگه شبها پیشت احساس امنیت ندارم!
این حرفها اصلا شبیه حرفهایی که دیشب از ییبو شنیده بود، نبود؛ برای همین فقط به این نتیجه رسید که پسر از تعویض لباس در حال طفره رفتن هست.
جان در حالی که به سمت در قدم بر میداشت، گفت:
شوخی کردم، من میرم بیرون راحت لباساتو عوض کن. پنج دقیقه دیگه میام.
و بعد بدون اینکه منتظر پاسخی از سمت ییبو بمونه، از اتاق بیرون رفت.
ییبو چند لحظه به مسیر رفتن جان خیره شد و بعد روبهروی آینه رفت تا لباسهاشو عوض کنه. اول یک شلوار راحتی پوشید و بعد مشغول در آوردن تیشرتش شد. اون رو به گوشهای پرت کرد.
دستش رو بر روی سینش گذاشت. از ردی که روی سینش مونده بود، به معنای واقعی کلمه حالش بهم میخورد.
هیچوقت عیبهای دیگران رو نمیدید، اما قضیه برای خودش فرق داشت. تا جایی که میتونست سعی میکرد چشمش به اون زخم نخوره تا بدترین خاطرات براش تداعی نشن.
زخمی که به ناحق بر روی سینش گذاشته شده بود، شاید تا آخر عمر قرار بود سنگینیش رو به دوش بکشه.
فلش بک
پسر کوچکتر هر چند از تاریکی هراس داشت، اما باید تحمل میکرد.
اگه پیداش میکردند معلوم نبود چه بلایی سرش میآوردن.
پسر بزرگتر که این موضوع رو میدونست، دستش رو دور شونه پسر حلقه کرد و با صدای خیلی آرومی گفت:
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑦 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚𝑖𝑒𝑠𝑡 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Fantasyوانگ ییبو پسر ۲۴ سالهای که عاشق شخصیت توی خوابش شده و حالا چند ساله به دنبال اون مرده.... اما وانگ ییبو میتونه اون شخص رو پیدا کنه؟؟؟ میتونه اون شخص رو عاشق خودش کنه؟؟؟ ########## اگه یه روزی من نباشم چه اتفاقی برات میفته جانگا؟ : اگه یه روزی نباش...