دوست پسر

442 131 77
                                    


در تکاپــــوی بودنت بودم

زخم های همیشه ام بودی

بت سنگین ـ سنگ در هر دست

دشمن سخت شیشه ام بودی



بخش چهارم: دوست پسر

نامزد داشتن شیائوجان قاعدتا چیزی نبود که ییبو بتونه حدس بزنه. به دست دراز شده روبه‌روش نگاه کرد. دلش می‌خواست همون دست‌رو بزنه بشکونه. 

جان با دیدن دست منگزی سری پسش زد و بعد دستشو گرفت و به سمت اتاق خوابش برد. تقریبا داخل اتاق خواب پرتش کرد و گفت:

مگه نگفتم تا وقتی میام از اینجا برو؟

منگزی روی تخت نشست و بعد از اینکه پاشو روی پاش انداخت، گفت:

جان فکر نمی‌کنی این طرز رفتار با نامزدت اصلا درست نیست؟

جان با حرص خندید و گفت:

اول اینکه هنوز مراسمی برگزار نشده، دوم اینکه مطمئن باش خودمو می‌کشم ولی نمیذارم کسی مثل تو اسم همسر منو یدک بکشه.

بعد از گفتن این حرف از اتاق خارج شد. ییبو با دیدن جان سریع از روی مبل بلند شد و گفت:

من دیگه میرم... فکر کنم مزاحم خلوت عاشقانتون شدم.

جان لبخندی زد و گفت:

نه مشکلی نیست. بیا بریم پایینو بهت نشون بدم؛ امیدوارم دوسش داشته باشی.

ییبو پشت سر جان حرکت کرد و چند پله رو پایین رفت. خونه‌ای که می‌دید خیلی زیبا بود. مهم‌ترین نقطه عطفش، دیوارهای سبز رنگش بود. ییبو با لبخند گفت:

خیلی زیباست. رنگ مورد علاقه منم سبزه.

جان در حالی که پوزخندی روی لب‌هاش بود، به حرف‌های ییبو گوش می‌کرد. بعد از تموم شدن حرف‌های ییبو، گفت:

من از اینجا استفاده نمی‌کنم. دیوارهای خونه‌رو پنج سالی میشه رنگ کردم. حالا خودت می‌تونی دوباره انجامش بدی با سلیقه خودت.

قطعا سلیقه جان، سلیقه خود ییبو هم بود. دلش نمی‌خواست به کوچکترین چیز دست بزنه. به سمت جان برگشت و گفت:

ممنونم. پس من تا دو روز دیگه وسیله‌هامو میارم. امیدوارم واست دردسری درست نکنم.

بعد از گفتن این حرف، جان لبخند استثناییشو به ییبو نشان داد. بعد از اینکه خداحافظی کردن، از خونه خارج شد و به سمت هتلی که داخل اقامت داشت رفت. 

حالش چندان جالب نبود. نمی‌دونست چطور می‌خواد داخل قلب جان نفوذ کنه وقتی خودش یک نامزد داشت. نامزدی که بسیار زیبا بود. البته رفتار جان طوری بود که انگار علاقه‌ای به نامزدش نداره. این کمی قلب ییبو رو گرم می‌کرد. دوباره دفترشو برداشت و شروع به نوشتن کرد:

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑦 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚𝑖𝑒𝑠𝑡 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang