من برگشتم

300 96 37
                                    


بخش بیست و هشتم: من برگشتم!

*******************

در همین روزهای بارانی

یک نفر خیره خیره می‌میرد

تو بدی کردی و کسی با عشق

از خودش انتقام می‌گیرد

*******************

ییبو سرش رو به صندلی تکیه داد. آخرین نگاه جان توی ذهنش ثبت شده بود و نمی‌تونست فراموشش کنه. قصد داشت چشم‌هاشو ببنده و کمی به دنیای خواب بره؛ اما با شنیدن صدای جکسون پشیمون شد. مرد پرسید:

میگم ییبو تو به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟

ییبو متعجب به جکسون نگاه کرد. جکسون می‌تونست پرسش رو از چشم‌های پسر بخونه؛ برای همین یک بار دیگه پرسید:

اعتقاد داری یا نه؟

: نمیدونم. شاید نداشته باشم.

جکسون نگاهش رو از ییبو گرفت و گفت:

عیبی نداره؛ چون از این به بعد داری.

ییبو نمی‌دونست منظور مرد چیه؛ اما فقط یک ایده به ذهنش اومده بود؛ برای همین اخمی کرد و گفت:

جکسون خواهش میکنم باعث آبروریزی نشو.

مرد سری تکون داد و گفت:

میدونی واقعا احساس میکنم بعد از دیدن اون خانم زیبا یه حال عجیبیم.

و بعد دستش رو بر روی قلبش گذاشت و گفت:

احساس میکنم یه اتفاق‌هایی اینجا افتاده.

ییبو متعجب شده بود. جکسون حتی برای شوخی هم این حرف‌هارو نمیزد؛ اما این بار انگار فرق می‌کرد. طوری که ییبو نتونست از تشکیل لبخند شیطنت‌آمیز جلوگیری کنه.

جکسون که با این لبخندها به خوبی آشنایی داشت، گفت:

توله سگ بازی در نیار ییبو... این موضوع شوخی بردار نیست.

ییبو از موضع شیطانی خودش پایین اومد؛ چون دوست داشتن و عشق چیزی نبود که بشه باهاش شوخی کرد؛ هر چند هنوز از احساسات واقعی مرد خبر نداشت؛ اما دوست داشت همه چیز واقعی باشه؛ چون کاملا می‌دونست یانلی یک فرشته بدون بال روی زمین هست.

*******************

وقتی پروازشون به زمین نشست، ییبو با نهایت سرعت به مکانی رفت تا بتونه با جان تماس بگیره. سریع گوشی رو روشن کرد. می‌دونست جان چه حالیه؛ برای همین نمی‌خواست مرد رو از اینی که هست، نگران‌تر کنه.

با اولین بوق، صدای پر از اضطراب مرد توی گوشش پیچید:

ییبو رسیدی؟ خوبی؟

پسر سعی کرد با لحن خوشحالش مرد رو از دنیای نگرانی فاصله بده:

من خوبم جان‌گا... همه چیز خوبه. جکسون هم به خوبی ازم محافظت میکنه؛ پس نگران نباش، باشه؟

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑦 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚𝑖𝑒𝑠𝑡 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now