بیا بهم بزنیم

324 96 50
                                    


بخش بیست و ششم: بیا بهم بزنیم!

*******************

توی جاش تکون خورد. دستش رو دراز کرد تا مرد رو به آغوش بکشه که با حس نکردن چیزی چشم‌هاشو باز کرد.

جان کنارش نبود. به ساعت نگاه کرد. احتمال داد به شرکت رفته. به سمت سرویس بهداشتی رفت تا دست و صورتش رو بشوره. از اتاق بیرون رفت. با دیدن یانلی که پشت میز صبحونه تنها نشسته بود، با لبخند جلو رفت و سلامی داد.

یانلی با خوش‌رویی جواب پسر رو داد. روی نون تست کمی مربا مالید و به سمت ییبو گرفت:

بیا بخور ییبو.

ییبو تشکری کرد و روی صندلی نشست:

جان رفته شرکت؟

: آره. یک ساعت پیش رفته. همیشه از کارهای شرکت بدش میومد؛ اما خب در نبود پدر مجبوره انجامشون بده.

ییبو سری تکون داد و بعد از خوردن نون تست، گفت:

بریم بیرون؟

یانلی لبخند معذب‌کننده‌ای زد و گفت:

نه. اینطوری خیلی سخته.

ییبو اخمی کرد و گفت:

اصلا کار سختی نیست. تو که همه کارهاتو خودت انجام میدی. پس اینطوری نگو. الانم قراره یکم بریم بیرون که من تنها نباشم.

و بعد لبخند شیطانی زد و گفت:

هر چند آرزوی هر فردی هست که بخواد با این پسر خوش‌تیپ بیرون بره.

یانلی با قاشق توی دستش به سر ییبو ضربه آرومی وارد کرد و گفت:

یکم خودتو تحویل بگیر. بذار آماده بشم بعد باهم بریم.

ییبو لبخندی زد و خودش هم به سمت اتاق رفت تا آماده بشه. بعد از اینکه هر دو آماده شدند، از خونه بیرون رفتن. ییبو از پشت چرخ دختر رو هدایت می‌کرد؛ بعد از اینکه به پارک رسیدند، ییبو گفت:

یانلی این وقتی که من نبودم برای جان اتفاقی افتاده که انقدر بهم ریخته؟

: نمیدونم. جان کلا چیزی بروز نمیده. شاید به خاطر بیماری پدر باشه. میدونی که اون همیشه توی همه چیز خودش رو مقصر میدونه و الکی احساس عذاب وجدان داره.

ییبو مطمئن بود جان از یک چیزی ناراحته؛ اما نمی‌دونست دلیلش چیه. توی فکر فرو رفته بود که صدای دختر توی گوشش پیچید:

ییبو تو چرا هیچوقت از من درباره پاهام نمی‌پرسی؟

: درباره چی بپرسم؟ به من واقعا ارتباطی نداره و اینکه من وقتی دارم باهات صحبت میکنم چهره‌تو می‌بینم نه پاهاتو و دلم نمی‌خواد بدونی که نسبت بهت احساس ترحم دارم.

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑦 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚𝑖𝑒𝑠𝑡 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora