ییبوی تو بچه نیست

321 84 76
                                    


در واژه‌های زرد می‌میرم ... در بعد از ظهری سرد می‌میرم
باید کماکان مُرد اما زیست ... جز زندگی در مرگ راهی نیست

باید کماکان زیست اما مُرد ... با نیشخندی بغضِ خود را خورد
انسان فقط فوّاره‌ای تنهاست ... فوّاره‌ها تُف های سربالاست

********************

بخش بیست و دوم: ییبوی تو بچه نیست


قوی‌ترین مشروب رو سفارش داده بود. حال اصلا جالبی نداشت.

سرش روی میز قرار گرفت. دلش می‌خواست همونجا بخوابه؛ اما با دستی که روی شونش نشست، سرش رو بالا آورد. با دیدن جکسون لبخندی زد و گفت:

گاگا!

جکسون سری تکون داد. موهای ییبو که روی پیشونیش افتاده بود رو کنار زد. گونه‌های پسر قرمز شده بودند و سریع متوجه شد که دوباره با ییبوی مست روبه‌رو شده.

ییبو سعی کرد به جکسون تکیه بده؛ اما مرد از شونه‌های ییبو گرفت و انقدر توی چشم‌هاش نگاه کرد تا پسر خودش به حرف بیاد:

گاگا من خیلی بچه‌م، درسته؟

: تازه فهمیدی؟

ییبو که متوجه لحن مسخره جکسون نشده بود، سری تکون داد و گفت:

میدونستم؛ اما الان خودمم مطمئن شدم.

جکسون خندید و گفت:

حالا چیشده که مطمئن شدی یه بچه کوچولویی؟

: گا... بهم نمیخندی؟

نه... بگو!

ییبو لب‌هاشو جلو داد و در حالی که سعی می‌کرد از نگاه کردن به صورت جکسون طفره بره، گفت:

من خر از جان خواستگاری کردم!

: چیکار کردی؟

صدای جکسون انقدر بلند بود که ییبو مست معترضانه گفت:

پرده گوشم پاره شد...

: به این زودی رفتی بهش گفتی بیا ازدواج کنیم؟

ییبو فقط سرش رو تکون داد؛ برای همین جکسون گفت:

با زبونت حرف بزن ییبو.

: دعوام داری میکنی!

نه ییبو من دعوات نمیکنم. فقط دارم ازت سوال می‌پرسم.

ییبو سعی کرد به جکسون تکیه بده:

اشتباه کردم؛ اما از این ناراحتم که جان به درخواستم جواب منفی داد. نکنه چون خیلی بچه‌م اینطوری کرده؟ فکر کنم حسابی گند زدم.

جکسون خندش گرفته بود. هر سال ییبو یک بار گند بزرگی میزد و به نظر میومد زمانش رسیده بود. موهای ییبو رو نوازش کرد و گفت:

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑦 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚𝑖𝑒𝑠𝑡 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚 (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now