چند لحظه ای میشد که کونویچی مرموز و ایزونا به داخل کلبه درختی کوچیک تلپورت شده بودن. ایزونا با آخرین توانش سعی در مبارزه داشت اما حتی در وضعیتی نبود که بتونه از جاش بلند بشه. کونویچی ایزونا رو روی تپه ای از کاه که ملافه روشون کشیده شده بود گذاشت. اون تپه کوچیک درواقع نقش تخت خواب رو داشت. ایزونا بی تاب بود. چشم نداشت اما می فهمید تلپورت شدن چون نمی تونست چاکرای برادرشو حس کنه.
ایزونا *به سختی حرف زد* تو کی هستی؟ منو کجا اوردی؟
کونویچی *با لحن گرمی جوابشو داد* آروم باش. به خودت فشار نیار.
ایزونا تعجب کرد. از لحن گرمش می تونست حدس بزنه دشمن نیست. کدوم دشمنی انقدر مهربون بود؟ کونویچی جلو رفت و ایزونا رو نشوند. سعی کرد لباس بلند ایزونا رو در بیاره.
ایزونا *با ترس و نگرانی مقاومت کرد* چی کار می کنی؟!
کونویچی *هنوز لحنش گرم و مهربون بود* قبیله شما توی نینجوتسوی پزشکی خوب نیستن. من یه نینجای پزشکم. اوردمت اینجا تا درمانت کنم. اگه بزاری می خوام زخمتو خوب کنم.
ایزونا بازم مقاومت کرد. قطعا به کسی که چند لحظه پیش دزدیده بودش اعتماد نداشت.
ایزونا: حرفتو باور نمی کنم!
کونویچی آهی از سر بی چارگی کشید، البته به ایزونا حق می داد. ایزونا الان کاملا بی دفاع بود و می تونست هر بلایی بخواد سرش در بیاره.
کونویچی: اگه می خواستم بهت آسیب بزنم الان زنده نبودی ایزونا. فقط بهم اعتماد کن و بزار درمانت کنم.
ایزونا خواست بازم مخالفت کنه که توی جاش خشک شد.
ایزونا *با تعجب* تو اسم منو از کجا می دونی؟!
کونویچی جا خورد. سوتی بزرگی داده بود.
کونویچی *یکم مِن و مِن کرد* اِممم... خب... می دونی...
با سرفه خونی ای که ایزونا کرد از جواب دادن به سوالش طفره رفت.
کونویچی *خون های ایزونا رو پاک کرد* اسم من آکیناست. به دلایلی نمی تونم بگم از کدوم قبیله هستم. اسممو بدونی کافیه.
ایزونا *شک کرد* نکنه تو سنجویی؟
امکان داشت آکینا سنجو باشه. چرا؟ چونکه هاشیراما بهشون در خواست کمک داده بود. این کونویچی می تونست از طرف هاشیراما اومده باشه تا درمانش کنه ولی ایزونا اصلا دلش نمی خواست به کسی مدیون شه، اونم یه سنجو!
آکینا *خندید* نگرانیتو درک می کنم اما راحت باش. من از سنجو نیستم. حالا میشه لطفا آروم باشی و بزاری لباستو در بیارم؟ باور کن قصدی به جز درمانت ندارم.
ایزونا چند لحظه تردید کرد. الان نمی تونست از خودش دفاع کنه. این کونویچی می تونست راحت بهش تجاوز کنه!
آکینا *تقریبا ذهن ایزونا رو خوند* نگران نباش. قصد بدی ندارم.
ایزونا *تسلیم شد* خیله خب. می تونی درمانم کنی.
آکینا *لبخند زد* ممنون که بهم اعتماد می کنی ایزونا.
ایزونا: اشتباه برداشت نکن! من بهت اعتماد نکردم! فقط چاره دیگه ای ندارم.
آکینا: می فهمم.
ایزونا: برادرم...
آکینا *حرفشو قطع کرد* نگران اون نباش. حالت که خوب شد برت می گردونم پیش برادرت، صحیح و سالم.
ایزونا: چرا این کارا رو می کنی؟ چرا می خوای منو نجات بدی؟
آکینا: متاسفم، نمی تونم بهت بگم. الان خیلی زوده.
ایزونا بی خیال شد. درمان که شد و پیش برادرش برگشت آکینا رو می داد دستش تا خاطراتش رو با شارینگان بخونه. اینجوری شاید چیزی دستگیرش میشد. یه حس عجیبی نسبت به آکینا داشت. انگار قبلا دیده بودش، اما کجا؟
YOU ARE READING
روزی که تو را دیدم
Fanfictionبرادر کوچکتر مادارا اوچیها زخمی شده و رو به مرگه اما قبل از اینکه برای همیشه چشماشو ببنده کونویچی مرموزی داخل اتاقش ظاهر میشه و رو به روی چشمان مادارا، ایزونا رو می دزده. این کونویچی کیه؟ چرا ایزونا رو دزدید؟ ارتباطش باهاشون چیه؟ کسی از سرگذشت آکینا...