چند روز از دزدیده شدن ایزونا گذشته بود. سنجوی جوان توی اتاقش نشسته بود. به تخت تکیه داده بود و دستش به پیشونیش بود. تازگی خبر تکون دهنده ای به گوشش رسیده بود. ایزونا اوچیها، برادر کوچکتر مادارا اوچیها مرده بود! با مرور این خبر آروم لبشو گاز گرفت. همش تقصیر اون بود! نمی خواست ایزونا رو بکشه، فقط می خواست زخمی بهش وارد کنه تا یه مدت نتونه توی جنگ شرکت کنه چون ایزونا اوچیها شینوبی قابل و اوچیهای خطرناکی بود. اما حالا به خاطر بی دقتیش به اندام های حیاتی ایزونا آسیب وارد کرده بود و ایزونا... مرده بود! روحشم خبر نداشت که ایزونا درواقع دزدیده شده و مرگش فقط یه شایعست! خودشو مقصر می دونست و شدیدا سرزنش می کرد. هرگز نمی خواست باعث مرگ ایزونا بشه. ایزونا... اون... واقعا منظوری نداشت. چون قبیله هاشون توی جنگ بودن مجبور به مبارزه بود! چاره ای نداشت! اما دیگه دیر شده بود. حالا با دستای خودش کسی که عاشقش بود رو کشته بود! در اتاق بغلی سنجوی بزرگتر افسرده شده بود. موهای قهوه ای بلندش دور صورتش ریخته بود. وسط اتاق نشسته بود و پاهاش رو توی سینش جمع کرده بود. خوب ارزش ایزونا برای مادارا رو می دونست. ایزونا باارزش ترین دارایی مادارا و تنها برادرش بود. حالا که اون مرده بود مادارا حتما تو شرایط روحی نامناسبی بود. تقصیر خودش بود. باید روی کمک کردن بهشون پافشاری می کرد. نباید می زاشت فرار کنن. اگه اصرار می کرد شاید حالا ایزونا زنده بود. مرگ برادر دوستش براش مثل مرگ یکی از عزیزان خودش بود. البته مادارا فقط دوستش نبود، مادارا... عشق پنهانیش بود! خیلی وقت بود عاشق مادارا اوچیها شده بود. از لحظه لحظه بودن با اون لذت می برد اما حالا مادارا عزیزترینش رو از دست داده بود و هاشیراما اونجا نبود تا دلداریش بده یا با شوخی های همیشگی خنده به لبش بیاره. حالا مایل ها از هم دور بودن و مهمتر از همه، در جنگ بودن! هر دو سنجوی مو سفید و مو قهوه ای به فکر عشق پنهانشون بودن. هر دو نگران از وضعیتی که توش قرار دارن و عصبی از اینکه نمی تونستن کاری بکنن. هیچ کدوم خبر نداشتن که ایزونا زندست و رفته رفته در حال خوب شدنه. در کلبه درختی کوچیک آکینا، ایزونا داخل خوابیده بود و آکینا بیرون مشغول پختن سوپ خرگوش برای ایزونا بود. دختر مو فر فری به پیشونیش دست زد. اگه این مهر بیاکوگوی قرمز رنگ رو نداشت خودش خیلی وقت پیش می مرد، چه برسه به خوب کردن ایزونا! پسر مو بلند کم کم از خواب بیدار شد و هوشیار شد. بوی خوبی رو استشمام کرد.
ایزونا: این بوی چیه؟ آکینا؟
وقتی جوابی نشنید فهمید که آکینا احتمالا بیرون از کلبه پایین درخت مشغول درست کردن غذاست. هنوز به این دختر اعتماد نداشت. چرا یه نفر یهویی بخواد بدزدتش و ازش مراقبت کنه؟ یه جای کار می لنگید.
|یک ساعت بعد|
سوپ خرگوش که آماده شد آکینا قابلمه رو برداشت. چاکراشو کف پاهاش متمرکز کرد و از درخت بالا رفت تا به کلبه دست سازش برسه. وارد کلبه که شد اول از همه ایزونا رو صدا زد.
آکینا: بیداری ایزونا؟
از اونجایی که ایزونا چشم نداشت و پلکاشم با پارچه سفیدی پوشونده بود تشخیص بیدار بودن یا نبودنش دشوار بود.
ایزونا *سرد جوابشو داد* آره بیدارم.
آکینا انتظار این سردی رو داشت. اینطور که معلوم بود ایزونا راحت به بقیه اعتماد نمی کرد.
آکینا *خندید* این سردیت به خاطر وجود منه یا دلیل دیگه ای داره؟
ایزونا *اخم کرد* دقیقا به خاطر وجود توئه! درضمن، جوری رفتار نکن که انگار خیلی وقته منو می شناسی! یادت باشه من هنوز بهت اعتماد ندارم!
آکینا: باشه ببخشید!
ایزونا رو می شناخت! خیلی وقت بود می شناختش! از وقتی ایزونا و مادارا بچه بودن بعضی وقتا یواشکی با خواهرش از دور نگاهشون می کرد ولی این چیزی نبود که به ایزونا بگه، هنوز نه.
YOU ARE READING
روزی که تو را دیدم
Fanfictionبرادر کوچکتر مادارا اوچیها زخمی شده و رو به مرگه اما قبل از اینکه برای همیشه چشماشو ببنده کونویچی مرموزی داخل اتاقش ظاهر میشه و رو به روی چشمان مادارا، ایزونا رو می دزده. این کونویچی کیه؟ چرا ایزونا رو دزدید؟ ارتباطش باهاشون چیه؟ کسی از سرگذشت آکینا...