زندگی ای که به پایان رسید

4 1 0
                                    


سه روز از رفتن توبیراما به ماموریت محرمانه می گذشت. در این سه روز ایزونا خونه برادر و خواهرش زندگی می کرد تا تنها نباشه و همچنین در هر فرصتی که گیر میاورد به هاشیراما غر می زد. هاشیراما با صبوری شرایط رو براش توضیح می داد ولی گوش ایزونا به این حرف ها بدهکار نبود. ناراحت و عصبانی بود که در روزهای اول زندگی مشترکش با توبیراما اون رو به ماموریت فرستادن. حتی ماه عسلم نرفته بودن!! توی همین افکار بود که صدای در بلند شد. مادارا و آکینا به خاطر کاری رفته بودن به دفتر هوکاگه و خودش مجبور بود در رو باز کنه. با بی حوصلگی از سر جاش بلند شد و سمت در رفت و بازش کرد. توکا بود. توکا سنجو، دختر عموی توبیراما. صورت خیس و غرق اشکش رو که دید دلش لرزید. چه اتفاقی افتاده بود؟؟ توکا دختر سرسختی بود. اگه اون داشت گریه می کرد فقط یه معنی داشت. یکی از سنجوها مرده بود!!
ایزونا *با ترس سوالی رو پرسید که امیدوار بود جوابش با جواب توی ذهنش متفاوت باشه* چی شده؟؟
توکا *صداش می لرزید* توبیراما...
ایزونا *صداش رفت بالا* توبیراما چی؟؟
توکا: مرده!!
ایزونا چند لحظه فقط به توکا زل زد. توبیراما... مرده؟؟ هضم این جمله واسش سنگین بود. به خودش که اومد فقط داشت می دوید سمت دفتر هوکاگه. وجودش به لرزه افتاده بود. امکان نداشت توبیراما مرده باشه!! اون شینوبی قابلی بود، از پس خودش بر میومد. نه، این قطعا یه دروغ بود. به زحمت جلوی خودش رو گرفته بود تا اشکاش سرازیر نشه. بغض توی گلوش اذیتش می کرد. به دفتر هوکاگه که رسید سریع در رو باز کرد و داخل شد. هاشیراما، مادارا و آکینا هم داخل بودن. وضع هاشیراما از اون بدتر بود. چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود. قشنگ معلوم بود چقدر گریه کرده. صورت مادارا و آکینا هم ناراحت بود اما نه برای توبیراما، برای برادرشون.
ایزونا *صداش می لرزید* بگو که دروغه هاشیراما!! بگو که توبیراما زندست!!
هاشیراما چیزی نگفت، فقط نگاهشو از ایزونا گرفت و به زمین نگاه کرد. مادارا آروم رفت سمت ایزونا و دستش رو گذاشت پشتش.
مادارا *لحنش آروم و ملایم بود* متاسفم ایزونا.
آکینا*رفت جلوتر* تسلیت میگم.
ایزونا دیگه نمی تونست بیشتر از این تحمل کنه. بغضش ترکید و اشکاش آروم و بی صدا سرازیر شدن. پاهاش سست شد و دو زانو روی زمین افتاد.
مادارا و آکینا *نگران شدن* ایزونا!!
ایزونا حتی صداشون رو نشنید. پس دلشورش بیخود نبود. اون واقعا آخرین خداحافظیشون بود. آخرین باری که توبیراما رو می دید. آخرین باری که همسر عزیزش رو می دید. دیگه توبیرامایی وجود نداشت. اون مرده بود. ترکش کرده بود، برای همیشه. با تک تک سلول هاش غم رو حس می کرد. جوری که اگه مانگکیو شارینگان نداشت الان فعال میشد. توبیراماش رفته بود. اشک های بی صداش کم کم بیشتر شدن و زجه زدناش شروع شد. نیمی از وجودش رو از دست داده بود.
ایزونا *با گریه داد زد* توبیراماااااااااااا!!
دیدن ایزونا توی این وضعیت برای مادارا از هرچیزی بدتر بود. آروم دستاشو دور برادرش حلقه کرد و بغلش کرد. گفتن "آروم باش" توی این وضعیت بیهوده بود. ایزونا همسرش رو از دست داده بود. الان فقط باید خودشو خالی می کرد. یهو تمام احساسات ایزونا تغییر کرد. ناراحتیش جاش رو به عصبانیت داد. هاشیراما!! همش تقصیر اون بود!! اگه اون توبیراما رو به ماموریت نمی فرستاد الان توبیراما زنده بود. مانگکیو شارینگان ابدیش رو فعال کرد. هاشیراما تقاص مرگ توبیراما رو می داد. اصلا کاری نداشت که خود هاشیراما برادرش رو از دست داده و الان تو وضعیت مناسبی نیست. گریش بند اومد و از بغل برادرش بیرون اومد و ایستاد.
مادارا *تعجب کرد* ایزونا؟؟
ایزونا چیزی نگفت و فقط با خشم به هاشیراما که سرش پایین بود نگاه کرد و لحظه ای بعد سوسانوی سبز آبیش رو فعال کرد. سوسانوی کاملش دفتر هوکاگه رو خراب کرد و هاشیراما فقط فرصت کرد با جوتسوی چوب از خودش و بقیه محافظت کنه که زیر آوار له نشن.
مادارا *داد زد* چی کار می کنی ایزونا؟؟
ایزونا: مقصر مرگ توبیراما اونه!!
هاشیراما حالا فهمید. ایزونا به خاطر مرگ توبیراما اونو مقصر می دونست.
هاشیراما: آروم باش ایزونا!! من---
ایزونا *داد زد* خفه شو!! همش تقصیر توئه!!
هاشیراما خودش رو آماده کرد تا از جوتسوی اژدهای چوبیش استفاده کنه تا ایزونا رو رام کنه اما قبل از اون مادارا دست به کار شد.
مادارا *برادرشو بغل کرد* می دونم چه حسی داری ایزونا ولی نباید بزاری خشمت کنترلت کنه. *محکمتر ایزونا رو تو بغلش فشرد* آروم باش، به خاطر من.
احساسات ایزونا دوباره تغییر کرد. خشمش دوباره به ناراحتی تبدیل شد. سوسانوش رو غیر فعال کرد و افتاد زمین.
ایزونا: ببخشید برادر. کنترلمو از دست دادم.
مادارا: عیبی نداره. * از بغلش جدا شد* اونی که باید ازش عذرخواهی کنی من نیستم.
ایزونا *اخم کرد* من هرگز از هاشیراما عذرخواهی نمی کنم!! هنوزم اونو مقصر می دونم!!
هاشیراما *اومد جلوتر* نیازی هم به عذرخواهی نیست ایزونا. درکت می کنم.
ایزونا دیگه چیزی نگفت و فقط سرش رو روی شونه برادرش گذاشت. واقعا توبیراما مرده بود؟؟ فقط ده روز از ازدواجشون می گذشت. حتی ماه عسلم نرفته بودن.
ایزونا *توی ذهنش* توبیراما... چرا؟؟...

روزی که تو را دیدمWhere stories live. Discover now