چند هفته از دزدیده شدن ایزونا می گذشت. تو این مدت مادارا در به در دنبالش بود ولی هیچ جا پیداش نمی کرد. دیگه اعصابش خرد شده بود. به قدری بدخلق شده بود که حتی پسر عموش و صمیمی ترین دوستش، یعنی هیکاکو هم جرعت نمی کرد بهش نزدیک بشه. بیشتر اوقات تو خونه می نشست و به پرونده هاش می رسید. کار دیگه ای نداشت. بعد از دزدیده شدن ایزونا درگیری دیگه ای بین اوچیها و سنجو در نگرفته بود. البته مادارا دنبال درگیری بود. جایی می خواست که خشمش رو خالی کنه. برادر کوچولوی عزیزش دزدیده شده بود، اونم درست جلوی چشماش. اگه اون کونویچی رو پیدا می کرد به جنازشم رحم نمی کرد! هیچ خبر نداشت نیت اون خیره. بیرون خونه هیکاکو و ستسونا درگیر این بودن که کی بره خبر صلحنامه از طرف سنجو رو به مادارا بده. هر دو می دونستن وقتی مادارا تو وضعیت روحی بدیه نباید نزدیکش شد.
ستسونا: با سنگ کاغذ قیچی حلش می کنیم!
هیکاکو آه کشید. چاره دیگه ای نداشت.
هیکاکو: باشه.
هردو با هم تکرار کردن: سنگ کاغذ قیچی!
هیکاکو قیچی اورد و ستسونا سنگ.
ستسونا *پوزخند زد* باختی!
هیکاکو چند لحظه به ستسونا نگاه کرد و بعد چرخید و وارد خونه مادارا شد. انقدر با هم صمیمی بودن که حتی نیازی به در زدنم نداشت ولی خب این دفعه اشتباه می کرد.
هیکاکو: مادارا برات یه خبر دارم. سنجو...
مادارا *کنترلشو از دست داد و داد زد* مگه نگفتم کسی مزاحمم نشه؟ گمشو بیرون هیکاکو! و دفعه دیگه هم در بزن!
هیکاکو انقدر از داد مادارا ترسید که چند قدم عقب پرید. بعد سریع خودشو از خونه پرت کرد بیرون و درو بست. ستسونا صدای داد رو شنیده بود. اونم از داد مادارا میخکوب شده بود.
ستسونا: حالش از چیزی که فکر می کردم خراب تره.
هیکاکو: برادرش جلوی چشماش دزدیده شد، چه انتظاری داری؟ *آهی کشید از سر بی چارگی* بعدا خبرو بهش میدم. بیا بریم.
|در کلبه درختی آکینا|
ایزونا حالا کاملا خوب شده بود. از زخم عمیقش فقط یه جای کوچولو مونده بود. دیگه دردی نداشت و چاکراشم کامل بود. تنها مشکلش این بود که... دیگه چشمی برای دیدن نداشت! همین آزارش می داد. یه اوچیهای بدون چشم درست مثل یه پرنده بدون بال می موند. آکینا رو به روش نشسته بود و می خواست باهاش حرف بزنه. ایزونا فقط با اخم گوش می داد و چیزی نمی گفت.
آکینا: بهت گفته بودم وقتی کاملا خوب شدی برت می گردونم پیش برادرت، هنوز سر حرفم هستم فقط قبلش آخرین مرحله از درمانت مونده.
ایزونا: دیگه چی؟
آکینا: می دونم که تو چشماتو به برادرت دادی چون فکر می کردی دم مرگی و کار دیگه ای ازت بر نمیاد اما همونطور که می دونی تو یه اوچیهایی. یه اوچیها بدون شارینگان، یا دقیق تر بگم، بدون چشم هیچ ارزشی نداره.
ایزونا *با عصبانیت از سر جاش بلند شد و داد زد* چطور جرعت می کنی...
آکینا *حرفشو قطع کرد و ادامه داد* برای همین من می خوام چشمامو به تو هدیه کنم.
ایزونا خشکش زد. درست شنیده بود؟ آکینا می خواست چشماشو بهش بده؟!
ایزونا *لحنش آروم و گیج شد* چرا؟ تو حتی منو نمی شناسی! چرا می خوای از چشمات بگذری؟
آکینا: من اعتقاد دارم هیچ کاری بدون نتیجه نمی مونه. اینم نتیجه دادن چشمات به برادرت. خالا چشمای سالم تری گیرت میاد.
ایزونا: *یکم نگران شد* خودت چی؟
آکینا: نگران من نباش. من چشمای اضافیم دارم!
ایزونا: منظورت چیه؟
آکینا: خواهر دو قلوم درست مثل تو قبل مرگش چشماشو به من سپرد و گفت اگه نیاز داشتم ازشون استفاده کنم. من هنوز اون چشما رو دارم.
ایزونا: خب چرا چشمای خواهرتو به من نمیدی تا نخوای چشمای خودتو در بیاری؟
آکینا: این چیزی که تو میگی عقلانی تره ولی من نمی خوام چشمای خواهرم پیش گس دیگه ای به جز خودم باشه، واسه همینه که چشمای خودمو بهت میدم.
ایزونا دیگه مخالفتی نکرد. این تصمیم آکینا بود و دخالت نمی کرد، ولی حالا شدیدا به آکینا مدیون میشد.
|چند ساعت بعد|
ایزونا اروم پارچه سفید دور چشماش رو باز کرد. پیوند چشم انجام شده بود. حالا اون چشم های آکینا رو داشت و آکینا چشم های خواهرش. پلک هاشو باز کرد. بالاخره بعد از هفته ها تونست ببینه! اول یکم دیدش تار بود اما سریع خوب شد. حالا برای اولین بار وی تونست چهره آکینا رو ببینه. آکینا پشتش به ایزونا بود و داشت از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.
ایزونا *آروم صداش زد* آکینا؟
آکینا برگشت رو به ایزونا. پارچه ای دور چشم های مشکیش نبود. حتما قبل از ایزونا به چشم های جدیدش عادت کرده بود و پارچه رو برداشته بود. ایزونا یکم به آکینا نگاه کرد. چشمای درشتی داشت با مژه های بلند. موهاش سیاه و فر فری بود و تا کمرش می رسید اما عجیب ترین چیز علامت لوزی مانند قرمز روی پیشونیش بود. مهر بیاکوگو؟ همون مهری که میتو اوزوماکی داشت؟ پس بی خود نبود انقدر پزشک خوبی بود!
آکینا *خندید* نگاه کردنت تموم شد؟
ایزونا: تو مهر بیاکوگو داری؟
آکینا *دوباره خندید* پس فکر کردی چرا نینجوتسوی پزشکیم خوبه؟ *دست به سینه شد* خب، حالا آماده ای که برگردیم پیش برادرت؟
ایزونا خوشحال شد. دلش برای برادرش تنگ شده بود. تا حالا انقدر ازش دور نبود.
آکینا: ولی قبلش یه چیزی یادت باشه. لطفا اگه برادرت خواست منو به خاطر دزدیدنت بکشه مانع شو. اصلا دلم نمی خواد بمیرم!
ایزونا *خندید* باشه.
در مقابل این همه کاری که آکینا واسش انجام داده بود این کوچیک ترین کاری بود که می تونست انجام بده. دیگه به آکینا اعتماد کرده بود.
آکینا *دستشو دراز کرد* دستمو بگیر و چشماتو ببند.
ایزونا: چشمامو واسه چی ببندم؟
آکینا *اخم کرد* مخالفت نکن!
ایزونا *به ناچار قبول کرد* باشه.
ایزونا چشماشو بست و دستشو به آکینا داد. آکینا دستشو گرفت و لحظه ای بعد در خونه مادارا طاهر شدن.
آکینا: چشماتو باز کن.
ایزونا چشماشو باز کرد و دست آکینا رو ول کرد. خونش بود!
ایزونا *با خوشحالی برادرشو صدا زد* برادر من برگشت...
قبل از اینکه جملش به اتمام برسه چیزی مثل برق از جلوش رد شد و به آکینا حمله کرد. مادارا صدای تلپورت رو شنیده بود و حالا داشت به آکینا حمله کرده بود! آکینا رو با یه دست از گردن بلند کرده بود و گلوشو فشار می داد. آکینا سعی کرد خودشو آزاد کنه اما نتونست.
مادارا *چشم از آکینا برنداشت* خوشحالم که اوکدی برادر اما بزار اول حساب این زنیکه رو برسم!
ایزونا *نگران آکینا شد* نه صبر کن برادر! اون منو نجات داد!
مادارا *تعجب کرد اما گلوی آکینا رو ول نکرد* جدی؟!
ایزونا: واش کن تا خودش همه چیزو توضیح بده.
مادارا آکینا رو انداخت زمین و به چشم های ایزونا نگاه کرد. صبر کن، چشم هاش؟ نگه چشماشو بهش نداده بود پس چرا الان چشم داشت؟!
مادارا *جا خورد* ایزونا... چشمات!...
ایزونا *سرشو تکون داد* می دونم. آکینا همه چیزو توضیح میده.
مادارا *با عصبانیت رو کرد به آکینا* توضیح بده! چرا ایزونا رو دزدیدی؟
آکینا حالا از جاش بلند شده بود. چندتا سرفه کرد و رو کرد به مادارا.
آکینا: باشه. همه چیزو توضیح میدم اما باید قول بدی نکشیم!
مادارا: تو به من نمیگی چی کار کنم. زود باش، توضیح بده!
آکینا چاره دیگه ای نداشت. باید همه چیزو تعریف می کرد. نمی خواست فرار کنه، دیگه نه. این دفعه تکلیفشو روشن می کرد...
ESTÁS LEYENDO
روزی که تو را دیدم
Fanficبرادر کوچکتر مادارا اوچیها زخمی شده و رو به مرگه اما قبل از اینکه برای همیشه چشماشو ببنده کونویچی مرموزی داخل اتاقش ظاهر میشه و رو به روی چشمان مادارا، ایزونا رو می دزده. این کونویچی کیه؟ چرا ایزونا رو دزدید؟ ارتباطش باهاشون چیه؟ کسی از سرگذشت آکینا...