راز آکینا

5 1 0
                                    


اوچیهای مو فر فری روی تخت خونه جدیدش نشسته بود. دو اوچیها و دو سنجوی جوان مقابلش نشسته بودن. دو قبیله بعد از درمان آکینا صلح کرده بودن و حالا جنگی نداشتن. هر چهار نفر با شوک منتظر توضیح بودن. آکینا یه اوچیها بود؟! و خواهر مادارا و ایزونا؟! آکینا قبول کرده بود زندگیشو برای مادارا و ایزونا توضیح بده، همینطور برای هاشیراما و توبیراما. اوچیهای بزرگتر دست به سینه و چهار زانو روی زمین نشسته بود و اخم کرده بود.
مادارا: توضیح بده! منظورت چیه که خواهرمونی؟
آکینا: من و شما و ایزونا از مادر یکی هستیم. مادر هر سه ما مورا اوچیها بود.
مادارا: پدرت کیه؟ من هیچ وقت نمی دونستم مادرم با کس دیگه ای هم ازدواج کرده.
آکینا: پدر من یه اوزوماکی بود. هوتاکا اوزوماکی. پدر شما، تاجیما اوچیها این موضوع رو ازتون مخفی کرده بود چون... *مکث کرد*
مادارا *عصبانی شد و صداش رفت بالا* چون چی؟!
آکینا: چون من یه حروم زادم!
اوچیها و سنجو هر دو شوکه شدن. آکینا یه حروم زاده بود؟!
آکینا: سه سال قبل از به دنیا اومدن شما پدر من وقتی مادرتون مست بود بهش تجاوز کرد و در رفت. پدرتون تاجیما اوچیها وقتی فهمید مادرتون حاملست خیلی عصبانی شد.بعد از اون پدرمو پیدا کرد و به بدترین نحو کشتش. بعد از چند ماه مادرتون دوتا دختر دو قلو به دنیا اورد. یکی با موهای مشکی فر فری، مثل یه اوچیها و یکی با موهای قرمز فر فری، مثل یه اوزوماکی. پدرتون می خواست اون دو تا دختر که من و خواهرم بودیمو بکشه ولی مادرتون مخالفت کرد. قرار شد من و خواهرمو به عمم بدن. تاجیما اوچیها قرار گذاشت ما هرگز این دور و بر پیدامون نشه وگرنه ما رو می کشه و عمم این شرطو قبول کرد. سال ها گذشت و ما 15 ساله شدیم. یه روز رفتیم بیرون تا قارچ های وحشی بچینیم. از شانس بدمون اون روز نحس به یه جسد از قبیله سنجو بر خوردیم. خواهرم می خواست دفنش کنه اما قبل از اینکه ما دستمون به اون بخوره یه سنجوی دیگه جلومون ظاهر شد و به فرض اینکه ما اونو کشتیم بهمون حمله کرد. *اینجا که رسید بغض کرد* خواهرم سپر من شد و جلوی چشمام توسط اون سنجو به قتل رسید. بعد اون جسدو برداشت و رفت. *با تنفر به توبیراما نگاه کرد* هیچ وقت اون موهای سفید و چشمای قرمزو فراموش نمی کنم.
توبیراما *جا خورد* من؟!
آکینا *صداشو برد بالا* آره تو! توی عوضی خواهرمو کشتی! من توی عمرم دستام به خون هیچ کس آلوده نشده ولی قسم خوردم ازت انتقام...
هاشیراما *یکم صداشو برد بالا* آکینا! ما الان صلح کردیم!
هاشیراما راست می گفت. الان توی صلح بودن و آکینا نمی خواست به خاطر کشتن برادر رهبر سنجو یه جنگ دیگه در بگیره.
آکینا *بی خیال شد و ادامه داد* بعد از مرگ خواهرم اون چشماشو به من داد و من نگهشون داشتم و بعد دادن چشمام به ایزونا ازشون استفاده کردم. بعدا از عمم شنیدم مادرم کیه. یواشکی به منطقه اوچیها سر زدم و اونجا بود که برای اولین بار داداش کوچولوهامو دیدم. تصمیم گرفتم اونقدر قوی بشم تا بتونم از شما محافظت کنم و مثل خواهرم آکانه از دستتون ندم. سال ها بعد که پدرتون مرد من راحتتر به منطقه اوچیها میومدم و از دور مراقبتون بودم تا...
ایزونا: چطوری از اون همه اوچیها رد میشدی تا به ما برسی؟
آکینا: قابلیت مانگکیو شارینگان من تلپورت شدنه. من می تونم به هرجایی که قبلا توش پا گذاشتم تلپورت بشم.
مادارا *شوکه شد* تو مانگکیو شارینگان داری؟!
آکینا: البته که دارم! مادر من یه اوچیها بوده! خواهرمم داشت!
مادارا: ولی اگه تو و خواهرت مانگکیو داشتین و حالا تو چشمای خواهرتو گرفتی یعنی...
آکینا *سرشو تکون داد* من الان مثل شما مانگکیو شارینگان ابدی دارم.
بعد از این حرف شارینگانشو فعال کرد و چشمای سیاهش قرمز شدن و طرح مانگکیو شارینگان ابدی گرفتن.
ایزونا: صبر کن، اگه تو خواهرمونی و چشماتو به من دادی یعنی منم الان مانگکیو شارینگان ابدی دارم؟!
آکینا آروم سرشو در تایید تکون داد.
مادارا: ایزونا! شارینگانتو فعال کن!
ایزونا شارینگانشو فعال کرد. همه به چشماش نگاه کردن. طرحش مثل قبل نبود. چشم های ایزونا مانگکیو شارینگان ابدی شده بود!
مادارا: فوق العادست! ایزونا، دیگه چشمات هرگز ضعیف نمیشه!
عالی بود! سه تا اوچیها با چشم هایی که هرگز ضعیف نمی شدن! این چیزی بود که تو سر توبیراما می گذشت. مادارا به اندازه کافی خطرناک بود، حالا دوتای دیگه هم بهش اضافه شدن؟!
آکینا: من، تو و ایزونا تنها کسایی هستیم که چشمامون هیچ وقت ضعیف نمیشه.
تو؟! اون الان به مادارا گفت تو؟!
مادارا: از کی تا حالا من "تو" شدم؟
آکینا *خندید* چند سالته؟
مادارا *تعجب کرد* 27 سال. چطور؟
آکینا: من 30 سالمه و ازت بزرگترم! دیگه نیاز نیست بهت بگم مادارا ساما. تازه، الان دیگه می دونی من خواهرتم!
خب، حق با آکینا بود ولی مادارا همون "مادارا ساما" رو ترجیح می داد.
ایزونا: چی خنده داره توبیراما؟
توبیراما *سریع لبخند محوشو جمع کرد* من نخندیدم!
خندیده بود. خوشحال بود. چرا؟ چون فهمیده بود آکینا خواهر ایزوناست نه معشوقش! دیگه حسادت نمی کرد. خیالش از این بابت راحت شده بود ولی... حالا چطور باید ایزونا هم عاشق خودش می کرد؟!

روزی که تو را دیدمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora