سه اوچیهای جوان در اتاق نشسته بودن. دوتا از اون ها روی مبل و یکی روی تخت. اوچیهایی که روی تخت نشست بودن سالم به نظر میومدن ولی اوچیهایی که روی تخت دراز کشیده بود بدنش داغ داغ بود و صورتش سرخ. سرما خورده بود!
ایزونا *نگرانی از صداش کاملا مشخص بود* برادر مطمئنی نمی خوای توبیراما رو صدا بزنم تا درمانت کنه؟
مادارا *صداش گرفته بود* ترجیح میدم بمیرم!
آکینا *از سر جاش بلند شد* من میرم گیاهای دارویی پیدا کنم. ایزونا تو مراقب مادارا باش.
ایزونا *سرشو تکون داد* باشه.
مادارا: نیازی به دارو ندارم. خودم خوب میشم.
آکینا *اخم کمرنگی کرد* من خواهر بزرگترم و من می دونم تو چی نیاز داری مادارا.
بعد از این حرف از اتاق بیرون رفت. حالا فقط ایزونا مونده بود و مادارا.
ایزونا *از سر جاش بلند شد و خواست بره سمت مادارا* برادر...
مادارا: بهم نزدیک نشو ایزونا! سرما می خوری.ایزونا چند لحظه با نگرانی به برادرش نگاه کرد و چیزی نگفت. برادر عزیز دوست داشتنیش سرما خورده بود. همش تقصیر هاشیراما بود. اگه دیشب مادارا توی بارون نمی رفت دنبال هاشیراما الان توی تخت نبود.
ایزونا: من میرم برات سوپ درست کنم.
مادارا *خندید* از کی تا حالا آشپزی یاد گرفتی؟
ایزونا *در جواب خندید* یه رازه!
واقعنم یه راز بود. نمی تونست بگه با شارینگانش آشپزی توبیراما رو کپی کرده بود. اوچیها هرگز توی دو چیز خوب نبودن، آشپزی و پزشکی. البته آکینا دقیقا برعکس بود. دستپختش حرف نداشت و مهر بیاکوگو داشت. احتمالا چون یه رگش اوزوماکی بود.
[دفتر هوکاگه]
هاشیراما توی دفتر نشسته بود و قلم به دست پرونده ها رو بررسی می کرد. مادارا نبود و کارش دو برابر شده بود. اما چرا مادارا نبود؟ نمی دونست. تصمیم گرفت بره دنبالش اما اگه توبیراما میومد و می دید از زیر کار در رفته اصلا خوب نمی شد. از سر جاش بلند شد و علامت های دستی رو زد و یه بدل چوبی ساخت. بدل چوبی رو گذاشت کارش رو بکنه و خودش از پنجره دفتر هوکاگه پایین پرید. می خواست بره دنبال مادارا تا ببینه چرا امروز نیومده. از دفتر هوکاگه تا خونه مادارا زیاد راه نبود چون دهکده هنوز اونقدر بزرگ نبود. به خونه مادارا که رسید در زد اما جوابی نشنید. در رو باز کرد و رفت داخل. آشپزخونه ته خونه بود واسه همین ایزونا صدای در رو نشنید. اولین جایی که رفت اتاق مادارا بود. مادارا رو دید که با چشم های بسته و صورت سرخ روی تخت دراز کشیده بود و داشت به سختی نفس می کشید. نگرانش شد و رفت جلو. دستشو گذاشت رو پیشونیش. داغ داغ بود. مادارا سرما خورده بود. نشست کنارش و صداش زد.
هاشیراما: مادارا؟ صدامو می شنوی؟
مادارا جواب نداد، فقط زیرلب یه چیزی زمزمه کرد که هاشیراما متوجه نشد.
هاشیراما *گوششو اورد دم دهن مادارا* چی گفتی مادارا؟
مادارا آروم چشم هاشو باز کرد. هاشیراما رو دید که بالای سرشه. توهم زده بود؟
مادارا *آروم اسمشو صدا زد* هاشی... راما...
هاشیراما: خودمم مادارا. چه اتفاقی برات افتاده؟
مادارا هنوز فکر می کرد هاشیراما توهمه. نمی دونست هاشیراما واقعا پا شده اومده پیشش. خب، توی توهم که نیازی نداشت جلوی خودش رو بگیره. موهای قشنگ هاشیراما رو از روی صورتش کنار زد و لب های داغش رو گذاشت رو لب هاش. هاشیراما انقدر شوکه شد که خشک شد. هیچ حرکتی نکرد. مادارا... بوسیدش؟! اولین بوسش با مادارا بود؟! عشق پنهانیش؟! به خودش که اومد از مادارا جدا شد. نه اینکه بدش اومده باشه، فقط جا خورده بود.
هاشیراما *صورتش قرمز شده بود البته از خجالت* چی کار می کنی مادارا؟
مادارا *پوزخند زد* به نظرت دارم چی کار می کنم کودن؟ حالا ساکت شو و بزار به کارم برسم. اینو که گفت دوباره هاشیراما رو بوسی ولی هاشیراما دوباره مقاومت کرد و ازش جدا شد.
هاشیراما: مادارا منم دوستت دارم ولی این کاری که داریم می کنیم یه جورایی... اشتباهه!
مادارا *اخم کرد* خفه شو! تو فقط یه توهم از هاشیرامایی ولی به اندازه هاشیرامای واقعی رو مخی!
هاشیراما جا خورد. مادارا فکر می کرد هاشیراما توهمه؟!
هاشیراما *زد زیر خنده* مادارا من هاشیرامای واقعیم! توهم نیستم!
مادارا اینو که شنید هنگ کرد. نکنه واقعا این هاشیرامای واقعی بود؟!
مادارا *روی تخت نیم خیز شد* هاشیراما واقعا خودتی؟!
هاشیراما: درسته.
پس مادارا الان... هاشیرامای واقعی رو بوسیده بود؟؟؟!!! اگه می تونست از اینم قرمزتر میشد.
مادارا *نگاهشو به زمین دوخت* هاشیراما... می تونم توضیح بدم...
هاشیراما *لبخند گرمی زد* نیازی نیست. *گونه مادارا با یه دستش گرفت و یه بوسه کوچولو به لباش زد* منم دوستت دارم.
مادارا جا خورد. نه از بوسه، از حرفی که هاشیراما زده بود.
مادارا *با تعجب نگاهش کرد* هاشیراما تو هم...
هاشیراما* با سر تایید کرد* آره.
مادارا لبخند زد. لبخند از ته دل مادارا جزو اتفاقاتی بود که نمیشد زیاد شاهدش بود. حالا خیالش راحت شده بود که احساساتش دو طرفست. درواقع، این زندگیشو تغییر می داد!
-تو از کی اینجایی هاشیراما؟
مادارا و هاشیراما برگشتن سمت صدا. ایزونا بود که با یه کاسه سوپ درم چهارچوب اتاق مادارا ایستاده بود. نکنه چیزی دیده بود؟! نه، اگه دیده بود انقدر خونسرد رفتار نمی کرد. در بهترین حالت هاشیراما رو می کشت!
هاشیراما *از روی تخت بلند شد* الان اومدم ولی دیگه دارم میرم.
از کنار ایزونا رد شد و دستشو برای مادارا تکون داد و رفت. ایزونا با نگاه دنبالش کرد تا وقتی که از خونه بیرون رفت. بعد رو کرد به مادارا.
ایزونا: صدای اومدنشو نشنیدم. *کاسه سوپ رو گذاشت رو پای مادارا* بخور تا بهتر شی.
همون لحظه یهو کسی جلوشون تلپورت شد. تلپورت! ایزونا اول فکر کرد توبیراماست اما دید آکیناست! مادارا و ایزونا هر دو تعجب کردن.
مادارا: تو می تونی تلپورت شی؟
آکینا: مانگکیو شارینگان من می تونه منو به هر جایی که قبلا پا گذاشتم تلپورت کنه. *سبدی که دستش بود رو بالا اورد* اینم از گیاهای دارویی.
ایزونا سبد رو از دست آکینا گرفت تا بره گیاها رو بشوره و روی سوپ برادرش بریزه. بقیه روز به مراقبت آکینا و ایزونا از مادارا گذشت. شب که شد همه خوابیده بودن و فقط مادارا بیدار بود و به هاشیراما فکر می کرد. حتی از فکرشم لبخند به لبش نشسته بود. هاشیراما هم دوستش داشت! نمی دونست فردا این لبخند به بدترین نحو ممکن از روی صورتش میره...
VOCÊ ESTÁ LENDO
روزی که تو را دیدم
Fanficبرادر کوچکتر مادارا اوچیها زخمی شده و رو به مرگه اما قبل از اینکه برای همیشه چشماشو ببنده کونویچی مرموزی داخل اتاقش ظاهر میشه و رو به روی چشمان مادارا، ایزونا رو می دزده. این کونویچی کیه؟ چرا ایزونا رو دزدید؟ ارتباطش باهاشون چیه؟ کسی از سرگذشت آکینا...