آروم چشم های سیاهشو باز کرد و پلک زد. چند لحظه طول کشید تا اتفاقات دیشب یادش بیاد و بفهمه کجاست. خواست بلند شه که دید بین دست های توبیراما اسیر شده. توبیراما هنوز خواب بود. خب حقم داشت. از نوری که داخل غار می تابید فهمید خورشید تازه طلوع کرده.
ایزونا *آروم صداش زد* توبیراما؟
توبیراما *با صدای ایزونا بیدار شد* بله؟
ایزونا: صبح شده. نمی خوای راه بیوفتیم؟
توبیراما چند لحظه مکث کرد. چشماشو باز کرد و دید ایزونا رو بغل کرده! اتفاقات دیشب یادش اومد و قرمز شد. واقعا ایزونا رو بوسیده بود؟! و اونم همراهیش کرده بود؟! یه چیز براش مشخص شد، ایزونا ازش متنفر نبود، بلکه دوستش داشت. دستاشو از دور ایزونا باز کرد و بلند شد. رفت سمت لباس های خیس دیشبش که الان خشک شده بودن و پوشیدشون. ایزونا هم بلند شد و لباساشو پوشید. بعد ازخوردن صبحونه که چندتا میوه بود راه افتادن. هر دو نفر از خجالت سکوت کرده بودن و حرفی بینشون رد و بدل نمی شد. چند ساعتی که گذشت به سرزمین برف رسیدن. اسمش سرزمین برازندش بود. برف همه جا رو سفید پوش کرده بود. از چند نفر سراغ خونه رهبر سرزمین برف رو گرفتن و راه افتادن. زیاد طول نکشید که پیداش کردن. خونه باشکوه و مجللی بود. توبیراما در زد و منتظر موند. چند ثانیه بعد دختر جوونی در رو باز کرد. لباس پشمی صورتی پوشیده بود و موهای نارنجی بلندش رو گوجه ای بسته بود. چشم های سیاهش از هیجان برق میزد.
دختر: سلام. من کانا یوکی هستم، دختر رهبر سرزمین برف. شما باید شینوبی های کونوها باشین. پدرم گفته بود میاین. بفرمایین تو.
کانا کنار رفت تا توبیراما و ایزونا داخل بشن.
توبیراما *اومد داخل* توبیراما سنجو هستم. خوشبختم.
ایزونا *بعد از توبیراما اومد داخل* ایزونا اوچیها هستم.
اوچیها؟! اون پسره یه اوچیها بود؟! روش کراش زد! از بچگی فتیش اوچیها داشت! بچه که بود با یه پسره ای دوست بود به نام ستسونا. نمی دونست اوچیهاست. بعدا که فهمید حسرت اینو خورد که چرا مخش رو نزده بود. این یکی پسره، ایزونا، چند برابر جذابتر بود. عمرا می ذاشت همینجوری در بره!
|چند روز بعد، کونوها|
مادارا *دستاشو محکم روی میز کوبوند* این چه معنی ای داره؟!
هاشیراما *با نگرانی سعی کرد مادارا رو آروم کنه* مادارا آروم باش!
مادارا *عصبانیتش بیشتر شد* منظورت چیه که آروم باشم؟ اون ما رو تهدید کرده!
مادارا و هاشیراما در دفتر هوکاگه نشسته بودن و درمورد جواب طوماری که هاشیراما برای اتحاد سرزمین برف فرستاده بود حرف می زدن. سرزمین برف اتحادشون رو قبول کرده بود اما به یه شرط، ازدواج برادر کوچیکتر مادارا با دخترشون! و اگه قبول نمی کردن جنگ بزرگی بینشون در می گرفت. شینوبی های کونوها قوی بودن، اما شینوبی های سرزمین برف ککی گنکای داشتن! همه اونا از اعضای قبیله ای بودن به نام «یوکی» که می تونستن برف و یخ ایجاد کنن و اون رو کنترل کنن! مادارا عاشق برادر کوچیکترش بود و اصلا نمی خواست اون رو وادار به یه ازدواج اجباری بکنه!
هاشیراما: شاید منظوری نداشته!
مادارا *صداشو برد بالا* توی نامه نوشته "و اگه درخواست این حقیر رو رد کنین ممکنه مشکلاتی بین رابطه کونوها و سرزمین برف به وجود بیاد که به جز با خشونت قابل حل نباشه"! این دقیقا یعنی اعلام جنگ!
هاشیراما: یه کاریش می کنیم...
مادارا: من ایزونا رو مجبور به ازدواج با یه عفریته نمی کنم!
هاشیراما خواست جواب بده که در دفتر هوکاگه باز شد و ایزونا با قیافه مبهوت وارد شد.
ایزونا: منظورت چیه برادر؟ چه ازدواجی؟ اینجا چه خبره؟
مادارا *نگران شد* گوش کن ایزونا، دهکده برف درخواست اتحاد کا رو پذیرفته ولی در صورتی که تو با دخترشون ازدواج کنی. اگه این کارو نکنی بین کونوها و سرزمین برف جنگ در می گیره.
ایزونا: جنگ؟ دوباره جنگ؟ اونم سر من؟ *اخماش رفت تو هم* برادر نکنه...
مادارا: نگران نباش ایزونا. هرگز با درخواستشون موافقت نمی کنم.
نبایدم می کرد! ایزونا عاشق توبیراما بود، البته مادارا و آکینا اینو نمی دونستن. توبیراما... اگه می فهمید چه حالی میشد؟
ایزونا: حالا می خواین چی کار کنین؟ بجنگین؟
مادارا: دقیقا مشکل ما همینه. هاشیراما با جنگ مخالفه و منم با ازدواج تو.
هاشیراما: به عقیده من میشه با مذاکره...
مادارا: هاشیراما تو زیادی دل رحمی! همه چی با حرف زدن و مذاکره حل نمیشه! گاهی اوقات نیاز به جنگیدن هست!
ایزونا: با برادرم موافقم.
از مبارزه های تمرینی خوشش میومد ولی جنگی که در اون دوستان و آشنایانش کشته بشن هرگز! ولی خب، چاره ای هم نداشت. باید می جنگید. نمی خواست با یه عفریته ازدواج کنه. یا توبیراما یا هیچکس!...
YOU ARE READING
روزی که تو را دیدم
Fanfictionبرادر کوچکتر مادارا اوچیها زخمی شده و رو به مرگه اما قبل از اینکه برای همیشه چشماشو ببنده کونویچی مرموزی داخل اتاقش ظاهر میشه و رو به روی چشمان مادارا، ایزونا رو می دزده. این کونویچی کیه؟ چرا ایزونا رو دزدید؟ ارتباطش باهاشون چیه؟ کسی از سرگذشت آکینا...