داخل پارک سنجوی کونوها ایستاده بودن و داشتن با هم حرف می زدن. قیافه ایزونا نگران بود و قیافه توبیراما مبهوت و عصبی.
توبیراما: پس گفتی اگه با کانا یوکی ازدواج نکنی بین کونوها و سرزمین برف یه جنگ صورت می گیره؟
ایزونا: درسته. حالا باید چی کار کنم؟
توبیراما مکث کرد. نمی تونست بزاره معشوقش با کس دیگه ای ازدواج کنه، از طرفی اگه ازدواج نمی کرد جنگ میشد. نه اینکه نگران باختن باشه، می دونست کونوهایی ها از قبیله یوکی قوی ترن، در این شکی نداشت. اما اگه جنگ میشد هر دو طرف تعداد زیادی کشته می دادن، مخصوصا که طرف حسابشون ککی گنکای داشت.
ایزونا *دستشو جلوی صورت توبیراما تکون داد* هی! حواست کجاست؟
توبیراما به خودش اومد. چه مدت بود سکوت کرده بود؟
توبیراما: نگران نباش ایزونا. یه راهی پیدا می کنم که بدون جنگیدن یا ازدواج تو بتونیم این مشکلو حل کنیم.
ایزونا رو کشید تو بغلش و طولانی پیشونیش رو بوسید و بعد ایزونا که قرمز شده بود رو ول کرد.
ایزونا *با خجالت حرف زد* هی اگه کسی ببینه چی؟
توبیراما: کسی اینجا نیست که بخواد ببینه. فقط ماییم.
خب، حق با توبیراما بود. پارک سنجو خلوت بود و فقط خودشون کنار یه درخت ایستاده بودن و حرف می زدن.
ایزونا: خب، من دیگه برم. باید به برادرم سر پرونده هاش کمک کنم.
برای توبیراما دست تکون داد و برگشت و رفت. توبیراما با نگاه بدرقش کرد. یه لحظه، فقط یه لحظه حس کرد شارینگان ایزونا رو دیده اما سریع این فکرو از ذهنش بیرون کرد. الان دیگه با ایزونا رابطه داشت، دلیلی نداشت ایزونا از شارینگانش علیه توبیراما استفاده کنه. تصمیم گرفت با برادرش درمورد ازدواج ایزونا حرف بزنه و بگه که باهاش رابطه داره. تلپورت شد تو دفتر هوکاگه چون اونجا رو قبلا علامت گذاری کرده بود.
توبیراما: سلام برادر.
هاشیراما *سرشو از روی پرونده ها بلند کرد* توبیراما! ترسوندیم! میشه دفعه دیگه از در وارد شی؟
توبیراما*سوالشو نادیده گرفت* میشه حرف بزنیم؟
هاشیراما: درمورد چی؟
توبیراما: درمورد سرزمین برف.
هاشیراما *تعجب کرد* سرزمین برف دیگه چیه؟
توبیراما *یه لحظه هنگ کرد* همونجا که من و ایزونا رو فرستادی ماموریت دیگه!
هاشیراما *یه ابروشو داد بالا* من که تا حالا تو و ایزونا رو با هم نفرستادم ماموریت!
توبیراما شدیدا جا خورد. یه لحظه دهنش باز شد و موند چی بگه ولی یهو چیزی به ذهنش رسید. ندونستن برادرش درمورد سرزمین برف، دیدن یه لحظه ای شارینگان ایزونا، همه چی جور در میومد. سریع فهمید چی شده. عصبانی شد و دستاش رو مشت کرد.
توبیراما *زیرلب* ایزونا می کشمت!
اینو که گفت دوباره تلپورت شد به پارک سنجو. ایزونا نمی تونست تلپورت شه پس زیادم دور نشده بود. دوید رفت سمت خونه مادارا و ایزونا که توی راه ایزونا رو دید. شاد و شنگول و با نیش باز داشت راه می رفت. بیشتر عصبانی شد بهش که رسید شونش رو گرفت و برگردوندش سمت خودش. همون لحظه ای که شونش رو گرفت هم علامت گذاریش کرد تا بعدا بتونه به محل دقیق ایزونا تلپورت بشه.
توبیراما *صداشو برد بالا* ایزونا! این چه کاری بود که کردی؟!
ایزونا همون لحظه فهمید توبیراما متوجه همه چیز شده اما خودشو زد به ندونستن.
ایزونا *با معصومیت* چه کاری؟
توبیراما *بیشتر عصبی شد* خودتو به اون راه نزن! ماموریتمون به سرزمین برف، اتفاقاتی که توی راه افتاد، کانا یوکی، ماجرای ازدواج تو، همش یه گنجوتسو بود! این ماجرای یه هفته ای رو من تو چند ثانیه داخل گنجوتسوی شارینگان تو گذروندم! درسته؟
درست بود. تمام ماجرای سرزمین برفی فقط یه گنجوتسوی چند ثانیه ای بود که ایزونا مخصوص توبیراما تدارک دیده بود!
ایزونا *لبخند زد* فکر نمی کردم به این زودی بفهمی!
توبیراما *صداش اومد پایین* ساکت شو! جلوی برادرم مثل احمقا رفتار کردم! چرا این کارو کردی؟
ایزونا *خندید* برای تفریح، اما بدتم نیومد.
توبیراما: منظورت چیه؟
ایزونا *لبخند موذیانه ای زد* منظورم اتفاقاتی بود که توی راه افتاد. نمی دونستم روی من کراش داری!
خب، این دیگه غیر قابل انکار بود. توبیراما چیزی نگفت و با خجالت سرش رو پایین انداخت. اگه همه این ماجرا یه گنجوتسو بود پس ممکن بود ایزونا هم واقعا عاشقش نباشه.
ایزونا: می دونم داری به چی فکر می کنی اما اشتباهه. احساساتت دو طرفست.
اینو که گفت برگشت بره سمت خونش و توبیراما رو تنها گذاشت. توبیراما تعجب کرد و سرش رو بالا اورد. پس ایزونا خارج از گنجوتسو، توی واقعیتم دوستش داشت؟! این همه چیزو تغییر می داد!...
ESTÁS LEYENDO
روزی که تو را دیدم
Fanficبرادر کوچکتر مادارا اوچیها زخمی شده و رو به مرگه اما قبل از اینکه برای همیشه چشماشو ببنده کونویچی مرموزی داخل اتاقش ظاهر میشه و رو به روی چشمان مادارا، ایزونا رو می دزده. این کونویچی کیه؟ چرا ایزونا رو دزدید؟ ارتباطش باهاشون چیه؟ کسی از سرگذشت آکینا...