مادارا اوچیها صلحنامه رو رد کرده بود. نمی خواست با سنجوهای عوضی هم پیمان بشه، مخصوصا هاشیراما! البته دلیل دوریش از هاشیراما تنفر نبود. بلکه برعکس، اون عاشق هاشیراما بود! ولی می خواست از احساساتش فرار کنه، می خواست عشقشو سرکوب کنه، این دلیل دوریش از هاشیراما بود. از همون روز هایی که کنار رودخونه به دیدنش می رفت عاشقش شده بود ولی تا الان که 27 سالش بود سعی در انکارش داشت. هر وقت هاشیراما رو می دید قلبش به لرزه میوفتاد. نه از ترس، بلکه از عشق! اما مشکل بزرگ دیگه ای که داشت احساسات هاشیراما بود. امکان اینکه هاشیراما هم عاشقش باشه خیلی کم بود، مخصوصا که چند باری با اون دختره مو قرمز اوزوماکی دیده بودش. احتمال می داد هاشیراما و اون دختره نامزد باشن. با تک تک سلول های وجودش دلش می خواست اون مو قرمزو بکشه!
-برادر؟
با صدای برادر کوچکترش به خودش اومد. الان وسط میدون جنگ بودن! البته در حال حاضر هم اوچیها و هم سنجو عقب نشینی کرده بودن و به چادرهای عقب میدون برگشته بودن.
مادارا: بله ایزونا؟
ایزونا: وقتشه.
هر دو می دونستن وقت چی بود. وقت جنگ! دوباره باید پا به میدون می زاشتن. مادارا از روی زمین بلند شد و زره قرمز رنگشو برداشت و پوشید. زرهی که با هاشیراما ست بود! ایزونا هم زره آبیش رو پوشیده بود. برای آکینا هم یه زره مخصوص زرد درست کرده بودن. شمشیرشو برداشت و غلاف کرد.
مادارا: بریم. این دفعه مواظب خودت باش ایزونا.
ایزونا: نگران نباش برادر. دیگه حقه توبیراما رو می شناسم. تازه ما الان یه نینجای پزشک داریم.
مادارا اخم کرد. هنوز به آکینا اعتماد کامل نداشت.
مادارا: زیاد به اون زن اعتماد نکن. مشکوکه.
ایزونا *تعجب کرد* برادر اون منو نجات...
آکینا *سرشو وارد چادر میکنه* مادارا ساما! ایزونا! جنگ شروع شده!
مادارا و ایزونا دست از حرف زدن می کشن و همراه آکینا پا به میدون نبرد می زارن. بعد از زخمی شدن ایزونا این اولین باری بود که توی جنگ شرکت می کرد. قبل از عقب نشینی به اصرار برادرش توی چادر مونده بود. هیجان داشت. توبیراما چه واکنشی می تونست داشته باشه؟ حتما فکر می کرد ایزونا مرده!
|اون طرف میدون|
قبل از عقب نشینی ایزونا رو توی میدون ندیده بود. فقط یه زن رو دیده بود که مهر بیاکوگو داشت و کنار مادارا می جنگید. پس ایزونا واقعا مرده بود! اون با دست های خودش کسی که دوستش داشت رو کشته بود! از دور سپاه اوچیها رو دید که نزدیک میشن. شمشیر رو تو دستش فشرد. کنار برادرش ایستاد. از تک تک اون عوضی های چشم قرمز متنفر بود، مخصوصا مادارا! ولی اون دقیقا تنها اوچیهایی که ازش متنفر نبود رو کشته بود! از دست خودش عصبانی بود. دلش برای کل کل های بیرون میدون جنگ با ایزونا تنگ شده بود. دوباره به سپاه اوچیها نگاه کرد. اولین اوچیهایی که به چشمش اومد مادارا بود. با تنفر نگاهش کرد اما ثانیه ای نگذشت که نگاهش تنفر آمیزش تبدیل به تعجب شد. اوچیهایی مو بلندی که کنار مادارا راه می رفت رو شناخت. تنش لرزید. ایزونا زنده بود! چهرش هنوز سرد بود و اخم کرده بود اما تو قلبش نور امیدی زنده شده بود. اوچیهای دوست داشتنیش زنده بود! مادارا و هاشیراما رو به روی هم ایستادن تا جنگو شروع کنن.
هاشیراما: مادارا هنوز برای صلح دیر نشده.
مادارا *شمشیرش رو در اورد و حمله کرد* من هرگز با تو صلح نمی کنم هاشیراما!
با حمله مادارا بقیه اوچیها هم حمله کردن. مادارا با هاشیراما می جنگید، آکینا با میتو و ایزونا با توبیراما.
توبیراما *از شمشیر ایزونا جاخالی داد* خوشحالم که نمردی ایزونا! دلم می خواست بازم باهات مبارزه کنم.
ایزونا: این دفعه من برنده میشم! کاتون! گوکاکیو نو جوتسو!
آتشی که از دهن ایزونا بیرون اومد مستقیم به سمت توبیراما رفت.
توبیراما: سویتون! اژدهای آبی!
اژدهای آبی توبیراما به آتش ایزونا برخورد کرد و از برخوردشون همه جا رو بخار گرفت. توی این بخار فقط صدای برخورد شمشیرها شنیده میشد.
|ساعتی بعد|
توبیراما: کاگه بونشین نو جوتسو!
توبیراما همراه با پنج بدلش به ایزونا حمله کرد. ایزونا با شمشیر هر پنج تا رو نصف کرد اما تا خواست به خودش بیاد توبیرامای اصلی بهش حمله کرد. این دفعه توبیراما حواسشو جمع کرده بود تا زخم مرگباری به ایزونا نزنه ولی این چیزی نبود که آکینا دید. آکینا تازه میتو رو شکست داده بود و بلافاصله با صحنه حمله توبیراما به ایزونا رو به رو شده بود. نه! این دفعه نه! دیگه نمی زاشت اون سنجوی لعنتی "خانوادش" رو ازش بگیره! سریع تلپورت شد و خودش رو جلوی ایزونا انداخت.
آکینا *داد زد* دیگه نمی زارم عضوی از خونوادم توسط تو کشته بشن!
شمشیر توبیراما تا دسته داخل شکم آکینا فرو رفت. آکینا هنوز با خشم به توبیراما زل زده بود، درحالی که از دهنش داشت خون میومد. پاهاش دیگه طاقت نیاورد و روی زمین افتاد.
مادارا هم این صحنه رو دید و شنید. آکینا جونشو برای ایزونا فدا کرد؟! ایزونا، توبیراما، مادارا و هاشیراما همه با تعجب به این صحنه زل زدن تا صدای ایزونا به خودشون اوردشون.
ایزونا *داد میزنه* آکینا طاقت بیار!
کنار آکینا رو زمین زانو میزنه و بلندش می کنه. خونریزی آکینا شدید بود و بند نمیومد. به پیشونیش نگاه کرد. مهر بیاکوگو نبود! حتما چاکراش تموم شده بود ولی در این صورت نمی تونست خودش رو درمان کنه و می مرد! مادارا از کنار هاشیراما با چند جهش به کنار ایزونا و آکینا اومد. شوکه شده بود.
مادارا: منظورت از خونواده چی بود؟
ایزونا هم تعجب کرد. برادرش راست می گفت. آکینا الان گفت "خونواده"!
آکینا *به سختی حرف زد* ببخشید که... بهتون... نگفتم...
بعد از این حرف آروم چشماشو بست. هاشیراما سریع کنار آکینا اومد.
هاشیراما: مادارا بزار درمانش کنم! هنوز دیر نشده!
مادارا چیزی نگفت و فقط به هاشیراما نگاه کرد.
هاشیراما *ادامه داد* من این دخترو درمان می کنم ولی در عوض ازت می خوام که صلحنامه رو امضا کنی.
مادارا بازم چیزی نگفت. داشت فکر می کرد که با صدای ایزونا از افکارش درومد.
ایزونا: برادر خواهش می کنم! آکینا باید درمان بشه!
توبیراما عصبی شد. این دختر کی بود که برای ایزونا انقدر مهم بود؟
مادارا *با اخم به هاشیراما نگاه کرد* فعلا فقط درمانش کن تا بعد.
هاشیراما: صلحنامه رو قبول می کنی؟
مادارا *داد زد* خیله خب! درمانش کن!
هاشیراما بدون معطلی کنار آکینا زانو زد و دستاشو روی زخم گذاشت. فقط چند ثانیه بعد اثری از زخمی به اون بزرگی نبود. بلند شد و ایستاد.
هاشیراما: تموم شد.
ایزونا *جا خورد* به همین زودی؟
آکینا آروم چشماشو باز کرد. زنده بود؟
آکینا: چرا من زندم؟
مادارا *مهلت نداد* تو الان داد زدی و گفتی خونواده. منظورت چی بود آکینا؟ تو واقعا کی هستی؟ با ما چه نسبتی داری؟
دیگه چاره ای نداشت. باید همه چیزو می گفت. چیزی که تمام این سال ها مخفی کرده بود.
آکینا: می دونم خیلی غیر منتظرست اما من... خواهرتونم!
BẠN ĐANG ĐỌC
روزی که تو را دیدم
Fanfictionبرادر کوچکتر مادارا اوچیها زخمی شده و رو به مرگه اما قبل از اینکه برای همیشه چشماشو ببنده کونویچی مرموزی داخل اتاقش ظاهر میشه و رو به روی چشمان مادارا، ایزونا رو می دزده. این کونویچی کیه؟ چرا ایزونا رو دزدید؟ ارتباطش باهاشون چیه؟ کسی از سرگذشت آکینا...