یک هفته از ازدواج ایزونا و توبیراما می گذشت. در این مدت مادارا و آکینا هر روز به برادر کوچیک ترشون سر می زدن و مطمئن می شدن که توبیراما اعصابشو خرد نکرده. جوری شده بود که روز هفتم توبیراما خودش در رو باز کرد و بهشون شکایت کرد که قرار نیست برادرشون رو بخوره و صد البته که با پرخاشگری مادارا رو به رو شد و اگه آکینا و ایزونا اونجا نبودن یه جنگ دیگه در می گرفت.
سنجوی مو سفید بعد از رفتن مادارا و آکینا در خونه رو محکم بست و با عصبانیت رو کرد به همسرش.
توبیراما: ایزونا!!
ایزونا روی مبل راحتی لم داده بود و می خواست کتاب بخونه. با شنیدن صدای توبیراما سرش رو بالا اورد.
ایزونا: چیه؟؟
توبیراما: بهشون بگو انقدر وقت و بی وقت اینجا نیان!! من که نمی خوام تو رو بکشم که انقدر نگرانن!!
ایزونا: اونا خواهر و برادرمن. نمی تونم بهشون بگم اینجا نیان. طبیعیه که نگران برادر کوچیک ترشون باشن.
توبیراما نفس عمیقی کشید. بحث کردن با این اوچیها فایده ای نداشت. عاشق چی این شده بود؟؟ رفتار بچگانش؟؟ بحث کردناش؟؟ کل کل هاش؟؟ موهای سیاهش؟؟ بوی تنش؟؟ لب های قشنگش؟؟ بی اینکه بخواد ذهنش به سمت ویژگی های جذاب ایزونا کشیده شد. از ازدواجش پشیمون نبود. با اینکه دردسرهای ایزونا زیاد بود ولی دوستش داشت. رفت سمت اوچیهای دوست داشتنیش و دستاشو دورش حلقه کرد. ایزونا تو دلش خندید. همین چند ثانیه پیش عصبانی بودا!! سرش رو چرخوند و عمیق گونه توبیراما رو بوسید. ایزونا هم خالصانه عاشق توبیراما بود. با اینکه از تک تک سنجوها متنفر بود ولی توبیراما فرق می کرد. اون باهوش بود، جذاب بود، مهربون بود، منطقی بود و مهمتر از همه ایزونا رو دوست داشت. توبیراما تازه رفته بود تو حس و داشت از بوسه ایزونا لذت می برد که صدای در بلند شد. حسش پرید و با اخم از کنار ایزونا بلند شد. ایزونا خندش گرفت. همسرش با اخم حتی از همیشه جذابتر بود. توبیراما رفت و در رو باز کرد. انتظار دیدن دوباره روی نحس مادارا و آکینا رو داشت اما با برادر خودش رو به رو شد.
توبیراما: سلام برادر.
هاشیراما: سلام توبیراما.
لبخند ایزونا با شنیدن صدای هاشیراما از بین رفت و مثل همیشه جدی شد. چشم دیدن هاشیراما رو نداشت. هاشیراما زیادی خودش رو به برادرش می چسبوند.توبیراما قراره
توبیراما: چیزی شده؟؟ تو نباید تو دفتر هوکاگه باشی؟؟
هاشیراما: نگران نباش الان سر کارمم. این فقط یه بدل چوبیه. اومدم اینجا که بهت بگم یه ماموریت محرمانه داری.
ایزونا *صداش بلند شد* ماموریت؟؟ اونم الان؟؟ ما هنوز ماه عسلم نرفتیم!!
هاشیراما *شرمنده خندید* ببخشید ایزونا ولی ماموریت مهمیه که فقط توبیراما از پسش بر میاد.
اخم های ایزونا رفت توی هم. هاشیراما، خروس وقت نشناس!!
توبیراما *رفت کنار تا برادرش بیاد داخل* بیا تو.
[یک ساعت بعد]
هاشیراما رفته بود و توبیراما زتره جنگی آبی رنگش رو پوشیده بود و آماده رفتن شده بود. مثل همیشه هم خزهای سفیدش رو روی زرهش بسته بود. ایزونا جلوی در ایستاده بود تا بدرقش کنه.
ایزونا: زود برگرد.
توبیراما *خندید* نگرانمی؟؟
ایزونا *اخم کرد* نه. فقط از تنهایی خوشم نمیاد. می دونم از پس خودت بر میای.
توبیراما یه دستش رو روی گونه ایزونا گذاشت و لباش رو بوسید، عمیق و ملایم. ازش که جدا شد یه لحظه نگاهش کرد و بعد روش رو برگردوند.
توبیراما: مراقب خودت باش ایزونا.
ایزونا: تو هم همینطور.
اینو که گفت در رو بست. نمی دونست چرا ولی دلش شور میزد. انگار این آخرین خداحافظیشون بود...
YOU ARE READING
روزی که تو را دیدم
Fanfictionبرادر کوچکتر مادارا اوچیها زخمی شده و رو به مرگه اما قبل از اینکه برای همیشه چشماشو ببنده کونویچی مرموزی داخل اتاقش ظاهر میشه و رو به روی چشمان مادارا، ایزونا رو می دزده. این کونویچی کیه؟ چرا ایزونا رو دزدید؟ ارتباطش باهاشون چیه؟ کسی از سرگذشت آکینا...