کنار رودخونه زانو زد و صورت زخمیش رو شست. همه بدنش پر از زخم های عمیق بود. خون زیادی ازش رفته بود. بدن خستش رو به یه درخت تکیه داد و چشماشو بست. باید زودتر برمی گشت ولی دیگه انرژی ای براش نمونده بود. تصمیم گرفت یکم کنار همون درخت استراحت کنه و بعد راه بیوفته. سرش رو از عقب به درخت تکیه داد و آه کشید. حتما همه الان فکر می کردن مرده. ایزونا!! اون الان تو چه حالی بود؟؟ تازه ده روز از ازدواجشون گذشته بود و یه دفعه ای خبر مرگ همسرش رو شنیده بود. حتی نمی تونست حال الانش رو تصور کنه. به خاطر ایزونا هم که شده باید زودتر برمی گشت. ایزونا آدم احساساتی ای بود. الان که فکر می کرد توبیراما مرده حتما افسرده شده بود. ولی خب توبیراما هم واقعا تا دم مرگ رفت. برادران گینکاکو و کینکاکو اونو تا سر حد مرگ بردن. اون لعنتی ها چاکرای کیوبی رو داشتن و توبیراما هم مجبور بود همزمان با هر دوشون بجنگه، دوتا نیمه جینچوریکی!! به زور از دستشون فرار کرده بود. تا یه مدتی هم توسطشون تعقیب می شد ولی بعد بی خیالش شدن. ماموریت رو شکست خورده بود. این اولین ماموریتش توی چند سال اخیر بود که شکست خورده بود. دوباره آه کشید و اخماش رفت توی هم. اون ضعیف نبود، دشمن قوی بود.
---
داشت می رفت لب رودخونه، اولین جایی که همسر عزیزش رو دیده بود. اون موقع حتی فکرم نمی کرد که یه روزی باهاش ازدواج کنه و وقتی هم ازدواج می کرد فکر نمی کرد فقط ده روز کنار هم خوشبخت باشن. توبیراماش رفته بود، مرده بود. دستی به چشم های قرمزش کشید. قرمزیش به خاطر شارینگان نبود، به خاطر گریه بود. از بس گریه کرده بود چشماش قرمز شده بودن و پف کرده بودن. انقدر گریه کرده بود تا دیگه اشکی براش نمونده بود. حتی آکینا و مادارا هم هر کاری کردن نتونستن گریش رو بند بیارن. مادارا!! کسی که همیشه می تونست حال بدش رو تبدیل به حال خوب کنه هم کاری از پیش نبرده بود!! به رودخونه که رسید ایستاد و لبخند تلخی زد. دلش برای اون روزها تنگ شده بود. نشست لب رودخونه و پاهاش رو دراز کرد اما با دیدن کسی دوباره ایستاد. یکی پشت یه درخت تکیه داده بود و خوابیده بود. موهای سفیدش رو که دید از تعجب چشماش گرد شد. موهای سفید!! اول فکر کرد به خاطر غم از دست دادن توبیراما توهم زده. رفت جلوتر که مطمئن بشه توهمه یا واقعیت. رو به روش که ایستاد از شدت شوک زبونش بند اومد. خودش بود!! توبیراما بود!! زنده بود!!
ایزونا *با حیرت اسمشو صدا زد* توبیراما؟؟!!
توبیراما با شنیده شدن اسمش یه چشمش رو باز کرد. اونم از دیدن کسی که جلوش ایستاده بود به شدت جا خورد.
توبیراما: ایزونا؟؟ اینجا چی کار می کنی؟؟
صدای توبیراما رو که شنید مطمئن شد توهم نیست. زانو زد و محکم بغلش کرد. اگه اشکی هم براش مونده بود اشک می ریخت.
ایزونا: توبیراما!! فکر کردم مردی!! همه این فکرو کردن!!
توبیراما *دردش اومد از بغل ایزونا* ایزونا!! من زخمی شدم!!
ایزونا *سریع از بغلش اومد بیرون* ببخشید!! الان می برمت کونوها.
اینو که گفت دست توبیراما رو انداخت رو شونش و بلندش کرد. توبیراما که همراهش بلند شد تازه به چشمای ایزونا دقت کرد.
توبیراما *یه لبخند کمرنگ زد* گریه کردی؟؟
ایزونا *اخم کرد* خودت چی فکر می کنی؟؟
لبخند توبیراما پررنگتر شد اما دیگه چیزی نگفت. ایزونا به خاطرش گریه کرده بود!! این چیز کمی نبود. ایزونا اما با اینکه اخم کرده بود خوشحال بود. همسرش زنده بود!! توبیراماش نمرده بود!! حالا که یه بار فکر می کرد از دستش داده بیشتر از قبل قدرشو می دونست. دیگه نمی خواست از دستش بده. با تمام وجود دوستش داشت و می خواست بیشتر از پیش مراقبش باشه.
ایزونا *رو کرد به توبیراما* خوشحالم که زنده ای.
توبیراما *لبخند زد* چطور می تونم به این زودی بمیرم؟؟ اونم قبل ماه عسلمون!!
ایزونا لبخند زد. ماه عسل!! هیچ یادش نبود!! انقدر از دیدن دوباره توبیراما خوشحال بود که همه چیزو فراموش کرده بود.
ایزونا: فعلا بزار برسیم کونوها و زخم هاتو درمان کنیم. بعدا در موردش حرف می زنیم.
هم ایزونا و هم توبیراما از دیدن دوباره همدیگه خوشحال بودن، درحالی که فکر می کردن دیگه قرار نیست همو ببینن. زندگی عاشقانه اون دوتا تازه داشت شروع میشد!!
KAMU SEDANG MEMBACA
روزی که تو را دیدم
Fiksi Penggemarبرادر کوچکتر مادارا اوچیها زخمی شده و رو به مرگه اما قبل از اینکه برای همیشه چشماشو ببنده کونویچی مرموزی داخل اتاقش ظاهر میشه و رو به روی چشمان مادارا، ایزونا رو می دزده. این کونویچی کیه؟ چرا ایزونا رو دزدید؟ ارتباطش باهاشون چیه؟ کسی از سرگذشت آکینا...