اولین بار توی میدون مبارزه همو دیدن. یه طرف اوچیهای مو مشکی و طرف دیگه سنجوی مو سفید. سال ها با هم در مبارزه بودن و هیچ کدوم اعتراف نمی کردن که از همدیگه خوششون میاد. سال ها با هم جنگیدن و وانمود به متنفر بودن از همدیگه کردن ولی الان...
مادارا: مطمئنی ایزونا؟؟ هنوز برای کنسل کردن دیر نیست.
ایزونا: برادر---
آکینا: مادارا، ایزونا رو اذیت نکن. این تصمیمیه که خودش گرفته.
آکینا اینو گفت اما ته دل از تصمیم ایزونا ناراضی و دلخور بود. اخم کرده بود و به دیوار تکیه داده بود. فقط منتظر بود تا همه چی تموم شه و برگرده خونه.
ایزونا: درسته، این تصمیم منه و ازت می خوام بهش احترام بزاری برادر.
مادارا چند لحظه فقط به ایزونا نگاه کرد و چیزی نگفت. برادر کوچولوی شیرین دوست داشتنیش بزرگ شده بود. الانم که داشت...
مادارا: خیله خب ایزونا. به تصمیمت احترام می زارم اما بهتره بعدا پشیمون نشی.
ایزونا *لبخند زد* نمیشم.
مادارا برگشت و در اتاق کوچیکی که توش بودنو باز کرد تا بره بیرون.
مادارا: بیا آکینا.
آکینا*تکیش رو از دیوار برداشت* اومدم.
[اون طرف ماجرا]
سنجوی بزرگتر کت سفید رو به تن برادر کوچیکترش پوشوند و دکمه هاش رو بست. کارش که تموم شد از برادرش جدا شد و یه قدم عقب رفت و لبخند زد. برادرش حسابی بزرگ شده بود. اما سنجوی کوچیکتر حواسش نبود. داشت خودشو توی آینه برانداز می کرد و سر شونه هاش رو صاف می کرد. امروز همه چی باید عالی و بی نقص پیش می رفت. جای کوچکترین اشتباهی نبود. صدای برادرش اونو به خودش اورد.
هاشیراما: عالی شدی توبیراما.
توبیراما:ممنون برادر.
دیگه وقتش بود. باید می رفت و بزرگ ترین اتفاق زندگیش رو رقم می زد. همه منتظرش بودن. امروز روز بزرگی بود، روز پیوند دو قبیله اوچیها و سنجو، روز ازدواج ایزونا و توبیراما!!
YOU ARE READING
روزی که تو را دیدم
Fanfictionبرادر کوچکتر مادارا اوچیها زخمی شده و رو به مرگه اما قبل از اینکه برای همیشه چشماشو ببنده کونویچی مرموزی داخل اتاقش ظاهر میشه و رو به روی چشمان مادارا، ایزونا رو می دزده. این کونویچی کیه؟ چرا ایزونا رو دزدید؟ ارتباطش باهاشون چیه؟ کسی از سرگذشت آکینا...