سرزمین برفی

6 1 0
                                    


چند ماه از امضای صلحنامه توسط مادارا گذشته بود. در این چند ماه مادارا و هاشیراما بالاخره تونستن به رویای بچگیشون تحقق بدن و دهکده ای آروم و پر از صلح به وجود بیارن. دهکده مخفی در برگ، کونوهاگاکوره! اوچیها، سنجو و تعدادی قبایل کوچک به این دهکده پیوسته بودن و دهکده رفته رفته بزرگتر میشد. هاشیراما به عنوان رهبر دهکده یعنی هوکاگه انتخاب شده بود و مادارا در امورات مختلف کمکش می کرد. درواقع اول قرار بود مادارا سِمَت هوکاگه رو بگیره اما با دخالت توبیراما و بزرگان سنجو این تصمیم لغو شد. حالا ایزونا و توبیراما توسط هوکاگه احضار شده بودن و منتظر کارش بودن.
هاشیراما: خب، ایزونا! توبیراما! براتون یه ماموریت مشترک دارم. ماموریتتون...
ایزونا *سریع اعتراض کرد* اون وقت چرا ماموریت من باید با این *اشاره به توبیراما* باشه؟
توبیراما *اخم کرد* بچه نباش ایزونا. ماموریت، ماموریته. فقط باید با موفقیت انجامش بدیم.
ایزونا: بدون تو هم می تونم با موفقیت انجامش بدم. تو فقط تو دست و پایی!
دروغ می گفت. توبیراما رو دوست داشت. از همون شبی که با هم مست کردن مطمئن شده بود دوستش داره. اینجوری رفتار می کرد تا کسی بهش شک نکنه. درواقع دل تو دلش نبود که یه ماموریت مشترک با توبیراما داره. خودشون دوتا! تنهایی! نمی دونست هاشیراما از عمد برنامه ریزی کرده. هاشیراما از قبل از عشق برادرش نسبت به ایزونا خبر داشت و حالا که صلح کرده بودن موقعیت مناسبی بود تا این دوتا رو به هم برسونه.
توبیراما *ایزونا رو نادیده گرفت* ماموریت چیه برادر؟
هاشیراما *یه طومار رو روی میز گذاشت* تحویل این طومار به رهبر سرزمین تازه تاسیس برفه.
ایزونا هم دیگه مخالفت نکرد.
توبیراما *طومار رو برداشت* کی راه بیوفتیم؟
هاشیراما: الان!
توبیراما: باشه.
برگشت و از در دفتر خارج شد. ایزونا هم دنبالش رفت البته با اخم. الان؟ مثلا می خواست با برادرش تمرین کنه!
|خونه مادارا|
ایزونا در رو باز کرد و داخل شد. مادارا سرش تو پرونده هایی بود که از هاشیراما گرفته بود. با اومدن برادر عزیزش سرش رو بلند کرد.
مادارا: خوش اومدی ایزونا.
ایزونا: ممنون برادر. *اخم کرد و ادامه داد* نمی تونم باهات تمرین کنم. ماموریت دارم، اونم الان!
مادارا: عیبی نداره. بعدا تمرین می کنیم.
ایزونا: تازه حدس بزن چی! ماموریتم با توبیراما مشترکه!
مادارا *عصبی شد* با اون سنجو؟!
ایزونا: آره.
مادارا *نگران شد* ایزونا مراقب خودت باش. ممکنه بخواد از پشت بهت خنجر بزنه یا یه بلایی سرت بیاره. چشم ازش بر ندار.
ایزونا: نگران نباش برادر. من که دیگه بچه نیستم. حواسم هست. تازه ما الان تو صلحیم.
مادارا: در هر صورت مراقب باش. اگه خواست کاری کنه از شارینگانت استفاده کن. عواقبش با من.
ایزونا: باشه.
بعد از این حرف رفت توی اتاقش تا زرهشو بپوشه. فکر مادارا هم درگیر شده هاشیراما که از نفرت ایزونا و توبیراما به هم خبر داشت، پس چرا با هم تو یه ماموریت گذاشته بودشون؟
|دم دروازه کونوها|
ایزونا با کمی تاخیر به توبیراما پیوست.
توبیراما *اخم کرد* دیر کردی!
ایزونا *متقابلا اخم کرد* حالا که چی؟
توبیراما واقعا عاشق این بچه شده بود؟! تمام اخلاقش بچگونه بود! یکی به دو می کرد، لجبازی می کرد، پررو بود، بویی از بلوغ فکری نبرده بود! از کی عاشقش شده بود؟ احتمالا از اولین باری که بیرون میدون جنگ دیدش.
توبیراما: راه بیوفت.
ایزونا *عصبی شد و صداش رفت بالا* به من نگو چی کار کنم سنجو!
جلوتر از توبیراما راه افتاد و پشت سرش گذاشت. این یه سفر یه روزه به سرزمین برف بود. هر دو لباس گرم همراه خودشون اورده بودن. ولی خبر نداشتن سفرشون قراره بیشتر از یه روز طول بکشه. دو شینوبی چند ساعتی رو در سکوت قدم زدن. در این مدت ایزونا زیر چشمی به توبیراما نگاه می کرد اما توبیراما متوجه نشده بود. به نزدیکی سرزمین برف که رسیدن هوا سرد شد. لباس های گرمشون رو از کوله پشتی در اوردن و پوشیدن. لباس توبیراما آبی روشن بود با خزهای سفید و لباس ایزونا آبی تیره بود بدون خز. مدتی که گذشت هوا سردتر شد و کولاک شد. برف جلوی چشمشون رو پوشونده بود و به سختی هم رو می دیدن. توبیراما جلوتر از ایزونا راه می رفت ولی متوجه نشد جایی که داره روش راه میره زمین نیست، بلکه یه دریاچه یخ زدست! آب یخ زده دریاچه زیر پاش ترک خورد ولی به خاطر صدای کولاک چیزی نشنید. ایزونا که عقبتر راه می رفت ترک خوردن دریاچه رو دید.
ایزونا *داد زد* توبیراما وایسا!
توبیراما *برگشت* چیه؟
ایزونا: تو الان روی دریاچه ایستادی! آروم برگرد!
توبیراما به زیر پاش که ترک خورده بود نگاه کرد. حق با ایزونا بود، روی دریاچه بود. یکم نگران شد و سعی کرد آروم آروم برگرده که سطح دریاچه بیشتر ترک خورد. اخم کرد. الان چی؟ چند قدم عقب برگشت. تقریبا به خشکی رسیده بود که سطح دریاچه شکست و توبیراما داخل آب سرد افتاد. از شوک یهویی آب یخ تمام بدنش لرزید و تقریبا بی هوش شد. ایزونا که این صحنه رو دید ترسید و نگران شد.
ایزونا *داد زد* توبیراما!
سریع پرید توی آب. بدن نیمه جون توبیراما رو گرفت و از آب بیرون کشید. به خشکی که رسید توبیراما رو روی زمین پهن کرد.
ایزونا: هوی توبیراما! زنده ای؟
توبیراما که جواب نداد نگران شد. چاره ای نداشت. دهن توبیراما رو باز کرد و دهن خودش رو روش گذاشت و بهش تنفس مصنوعی داد تا به هوش بیاد. همینطور که داشت به توبیراما تنفس مصنوعی می داد هوشیاری توبیراما کم کم برگشت. اولین چیزی که دید چهره خیس ایزونا رو به روش بود. سریع فهمید چی شده. ایزونا نجاتش داده بود! بیشتر که دقت کرد دید ایزونا تو حلقشه و داره بهش تنفس مصنوعی میده! از خجالت قرمز شد و با دو دستش محکم ایزونا رو هول داد عقب.
توبیراما *با خشم ساختگی سرش داد زد* چی کار می کنی؟
ایزونا *اخم کرد* نمک نشناس! من نجاتت دادم!
خب، حق با ایزونا بود. شرمنده شد از رفتارش اما به روی خودش نیاورد. از جاش بلند شد.
توبیراما: کولاک شدیدتر شده. باید یه جایی واسه موندن پیدا کنیم. تازه لباسامونم خیسن.
ایزونا *زیرلب غر زد* یه تشکری می کردی بد نبود.
بعد از یکم گشتن با لباس های خیس بالاخره به یه غار بزرگ رسیدن. همونجا متوقف شدن و لباسای خیسشونو در اوردن. ایزونا با جوتسوی آتشش آتیش درست کرد تا یکم گرم بشن اما فایده ای نداشت. هر دو تقریبا داشتن یخ می زدن. فقط یه چاره داشتن، بغل کردن همدیگه! این توی ذهن دوتاشون بود ولی هیچکدوم جرعت نمی کرد اینو به زبون بیاره. بعد یه مدت توبیراما کم کم از سرما داشت بی هوش میشد. ایزونا به خاطر عنصر آتشش مقاومت بیشتری نسبت به سرما داشت اما توبیرامای بدبخت که عنصرش آب بود اینجوری نبود. اروم چشماش بسته شدن و رو زمین پهن شد. ایزونا نگرانش شد و رفت بالای سرش.
ایزونا: توبیراما خوبی؟
توبیراما *به سختی حرف زد* سردمه...
مثل اینکه چاره دیگه ای نداشت. توبیراما رو کشید تو بغلش و سرشو گذاشت رو سینش. با اینکه توبیراما تقریبا نیمه بی هوش بود اما فهمید ایزونا بغلش کرده. لبخند محوی زد که ایزونا متوجه لبخندش نشد. ایزونا محکم توبیراما رو تو بغلش گرفته بود و فشارش می داد تا گرم شه. توبیراما هم به سختی دستاشو دور کمر ایزونا حلقه کرد. قبل از اینکه ایزونا بخواد واکنشی نشون بده آروم بوسیدش. ایزونا هنگ کرد. از تعجب خشکش زد. توبیراما داشت می بوسیدش؟! اما پسش نزد. از حالت هنگی که در اومد با نیشخند همراهیش کرد. اونجا بود که هر دو نفر از عشق طرف مقابلشون مطمئن شدن. احساس هیچ کدومشون یک طرفه نبود! حرف برادرشو به یاد اورد که گفته بود توبیراما ممکنه بهش خنجر بزنه اما الان این مهم نبود. چیزی که مهم بود بودن پیش عشقش بود، پیش کسی که از لحظه لحظه بودن باهاش لذت می برد. توبیراما، این سنجوی بدخلق دوست داشتنی...

روزی که تو را دیدمWhere stories live. Discover now