موهای بلند مشکیش روی پیشونیش ریخته بودن. مثل همیشه از پشت دم اسبی بسته بودشون. خمیازه کشید و به سنجوی دوست داشتنی خودش نگاه کرد اما اون بهش نگاه نمی کرد. سرش گرم پرونده ها و کارهای اقتصادی دهکده بود. اخم کرده بود و داشت آخرین پرونده رو می خوند. ایزونا موهای سفید قشنگ توبیراما رو کنار زد.
ایزونا: بعضی وقتا انقدر سرگرم کارت میشی که انگار منو فراموش می کنی.
توبیراما *حتی سرشو از روی پرونده بلند نکرد* ایزونا تازه سه روزه ما با هم رابطه داریم.
حق با توبیراما بود. سه روز پیش ایزونا به عشقش اعتراف کرده بود و حالا با توبیراما بود. از طرفی خوشحال بود و از طرف دیگه نگران. توبیراما قاتل خواهر آکینا بود، کسی بود که برادرش ازش نفرت داشت و حتی یه بارم نزدیک بود خودش رو بکشه! نمی دونست خواهر و برادر بزرگش چه واکنشی می تونن نسبت به این رابطه داشته باشن واسه همین تصمیم داشت تا جای ممکن مخفیش کنه، یا حداقل تا وقتی که خودش رو آماده گفتنش کنه.
ایزونا: هاشیراما از رابطمون خبر داره؟
توبیراما: نه. برادرم فعلا چیزی نمی دونه اما تصمیم دارم بهش بگم.
ایزونا *هول شد* این کارو نکن!
توبیراما *تعجب کرد و بهش نگاه کرد* چرا؟
ایزونا: چون اگه بهش بگی حتما اینو به برادرم میگه.
توبیراما: اونم بالاخره باید بفهمه و باهاش کنار بیاد.
ایزونا: نه به این زودی! خودت که می دونی برادرم چقدر از تو متنفره.
توبیراما: به خوبی خبر دارم.
ایزونا: بزار حداقل یه هفته از رابطمون بگذره بعد خودم آروم آروم بهش میگم. تو این مدت تو هم به هاشیراما چیزی نگو.
توبیراما *دوباره چشمش رو دوخت به پرونده* باشه.
ایزونا چند لحظه توبیراما رو نگاه کرد و بعد کوتاه پیشونیش رو بوسید و بلند شد. خسته شده بود. چند ساعت بود که خونه توبیراما بود و به پرونده های اقتصادی می رسید.
توبیراما: به این زودی میری؟
ایزونا: چند ساعته اینجام. تازه اگه بفهمن من اومدم خونت خوب نمیشه.
توبیراما: باشه خدافظ.
وقتی سرگرم کارش بود به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کرد واسه همین خشک و جدی بود. ایزونا آهی کشید و از خونه توبیراما بیرون رفت. حالا یه دوست پسر داشت ولی از سنگ عاطفه می دید از دوست پسرش نه! عاشق چی اون شده بود؟ سنجوی گند دماغ دوست داشتنیش...
-ایزونا؟ اینجا چی کار می کنی؟
با صدای کسی به خودش اومد. رو به روش آکینا دست به سینه ایستاده بود. ترسید. آکینا فهمیده بود؟
ایزونا *به من من افتاد* چیزه...
آکینا: اومده بودی دوباره با توبیراما درگیر بشی نه؟ دست از سرش بردار. ما الان توی صلحیم ایزونا. اگه توی صلح نبودیم خودم اولین نفر می کشتمش.
ایزونا نفس راحتی کشید. پس آکینا فکر می کرد برای درگیری اومده خونه توبیراما! خب، اینجوری بهتر بود.
ایزونا: باشه فهمیدم.
آکینا: خب، بیا برگردیم. می خوام امروز غذای مورد علاقه مادارا رو بپزم.
ایزونا *ذوق کرد* ایناریزوشی؟ عالیه!
ایناریزوشی غذای مورد علاقه برادرش بود ولی خودشم خیلی دوست داشت. غذای مورد علاقه خودش سوشی و غذاهای دریایی بود و غذای مورد علاقه خواهرش... نمی دونست. چیز زیادی از خواهرش نمی دونست. خواهرش معمولا ساکت بود و زیاد حرف نمی زد. مهربون و گرم و صمیمی بود . همیشه بهترین غذاها رو می پخت. با اینکه زیاد خواهر بزرگتر جدیدشو نمی شناخت ولی دوستش داشت، البته نه به اندازه برادرش. مادارا کل زندگیش بود. بیشتر از هر کسی دوستش داشت. هرگز کس دیگه ای رو به برادرش ترجیح نمی داد.
آکینا: تو هم ایناریزوشی دوست داری؟ خوبه. پس بریم.
[بعد از پختن و خوردن ناهار]
ایزونا تو اتاقش روی تخت دراز کشیده بود و داشت کتاب می خوند. عادت داشت بعد سیر شدن شکمش یکم کتاب بخونه. احتمالا برادرشم داشت به پرونده های هاشیراما می رسید. آکینا هم توی اتاقش خوابیده بود. چند دقیقه ای گذشت که یهو یه جسم مشکی پوش جلوش تلپورت شد. توبیراما! تقریبا سکته کرد اما بعد سریع به خودش اومد و اخم کرد. بلند شد و کتابو گذاشت کنار.
ایزونا *یواش حرف زد* اینجا چی کار می کنی؟ درضمن چطوری به خونه ما اومدی؟ نکنه...
توبیراما *سرش رو تکون داد* آره. علامت گذاریت کردم.
ایزونا *اخمش شدیدتر شد* بدون اجازه منو علامت گذاری کردی؟
توبیراما: این کارو کردم تا در مواقع خطر بتونم راحت برسم پیشت.
ایزونا: حالا مشکلی پیش اومده؟
توبیراما: کش موت رو جا گذاشتی.
اینو که گفت دستش رو به طرف ایزونا دراز کرد و کش موی سیاهی رو بهش داد. ایزونا کش مو رو که گرفت تازه فهمید موهاش تمام مدت باز بوده. تعجب کرد که چرا خودش زودتر متوجه نشده.
ایزونا *کش مو رو گرفت* ممنون.
یه لحظه به فکرش رسید چقدر قشنگ میشد اگه توبیراما واسش موهاشو می بست. کوتاه به توبیراما نگاه کرد.
توبیراما *تا ته قضیه رو گرفت* نه.
ایزونا *دلخور شد* چرا؟
توبیراما *سرش رو انداخت پایین* چون بلد نیستم.
ایزونا یه لحظه با تعجب نگاهش کرد و بعد خندید. نبایدم بلد می بود. موهای توبیراما که بلند نبود.
ایزونا *پشتش رو به توبیراما کرد* پس ببین و یاد بگیر واسه دفعه های بعد.
موهاش رو آروم بست تا توبیراما یاد بگیره. توبیراما هم با دقت نگاهش کرد تا خوب یاد بگیره. کار ایزونا که تموم شد توبیراما از پشت بغلش کرد و سرش رو تو موهاش فرو برد و عمیق نفس کشید. بوی خوبی می داد. دلش می خواس تا ابد بوش کنه. ایزونا یکم خجالت کشید و قرمز شد اما مقاومت نکرد. توبیراما از موهاش به گردنش رسید و بوسش کرد. ایزونا سر توبیراما رو به گردنش فشار داد. توبیراما آروم ایزونا رو هول داد روی تخت و خودشم افتاد روش. هر دو موقعیت و زمان و مکان رو فراموش کرده بودن. ایزونا آروم لب های توبیراما رو بوسید. هی می بوسید و دوباره ولش می کرد. توبیراما بازم سرش رو تو گردن ایزونا فرو برد و لیسیدش. همین زمان بود که در اتاق باز شد و مادارا اومد داخل..
مادارا: ایزونا...
نتونست جملش رو ادامه بده. از شوک چیزی که نظاره گرش بود دهنش باز موند. توبیراما افتاده بود رو برادر کوچیکتر عزیزش و داشت گردنشو لیس میزد! اصلا متوجه نشد که برادر کوچیکترشم داشت لذت می برد. این از نظر مادارا یه تجاوز تو روز روشن بود! خشم سراسر وجودشو گرفت.
مادارا *دادش خونه رو به لرزه در اورد* توبیراماااااااااااا!!!
ایزونا و توبیراما تازه با داد مادارا به خودشون اومدن و از هم جدا شدن. گند زده بودن. نفس هر دوشون تو سینه حبس شد.
ایزونا *در گوش توبیراما زمزمه کرد* فرار کن!
توبیراما مخالفت نکرد. همون لحظه ای که مادارا بهش حمله ور شد با تلپورت فرار کرد و به خونه خودش رفت. می دونست مادارا تحت هیچ شرایطی نازکتر از برگ گل به ایزونا نمیگه ولی جون خودش در خطر بود. توبیراما که رفت مادارا سعی کرد عصبانیتش رو مهار کنه و کنار برادر کوچیکش نشست.
مادارا *ایزونا رو محکم بغل کرد* چیزی نیست ایزونا. خودم می کشمش! تو خوبی؟
ایزونا چند لحظه مکث کرد. در بین همین مکث آکینا هم سراسیمه وارد اتاق شد.
آکینا: چی شده؟
مادارا: توبیراما می خواست به ایزونا تجاوز کنه!
آکینا *برای اولین بار پس از سال ها صداش عصبانی شد* می خواست چه غلطی کنه؟؟؟!!! می کشمش!!!
اینو که گفت خواست بره دنبال توبیراما که صدای ایزونا متوقفش کرد.
ایزونا: صبر کن خواهر. *از بغل مادارا اومد بیرون* قضیه اون چیزی نیست که شما فکر می کنین. اون نمی خواست به من تجاوز بکنه.
مادارا *تعجب کرد* منظورت چیه؟ من خودم دیدم که افتاده بود روت!
ایزونا *یه نفس عمیق کشید و به چشم های برادرش نگاه کرد* درواقع من و توبیراما با هم تو رابطه هستیم.
مادارا و آکینا هر دو چند لحظه مکث کردن تا این خبر رو هضم کنن.
مادارا و آکینا *بلند داد زدن* چییییی؟!
مادارا: دیوونه شدی ایزونا؟ اصلا می فهمی چی داری میگی؟ تو و توبیراما؟
آکینا: بگو شوخی می کنی!
ایزونا: شوخی نمی کنم. من و توبیراما از بچگی روی هم کراش داشتیم و الان سه روزه که با هم تو رابطه ایم. برادر، خواهر، ببخشید که زودتر نگفتم.
مادارا *صداش رفت بالا* ایزونا اون سعی کرد تو رو بکشه!
آکینا *اینم صداش رفت بالا* اگه من نبودم تو الان مرده بودی!
ایزونا *لحنش آروم و جدی بود* قصد اون کشتنم نبود، فقط زخمی کردنم بود. اون هیچ وقت نمی خواست منو بکشه. ازتون خواهش می کنم با رابطمون کنار بیاین.
مادارا *لحنش تند شد* هرگز! من نمی زارم تو با اون عوضی...
آکینا: اگه این چیزیه که می خوای من مخالفی ندارم.
مادارا و ایزونا هر دو جا خوردن.
مادارا: اون قاتل خواهرته! چطور می تونی موافقت کنی؟
آکینا: و کسیه که ایزونا دوستش داره. اگه بودن با اون ایزونا رو خوشحال می کنه من مخالفتی ندارم.
درواقع مخافت داشت، شدیدا هم داشت. نمی خواست بزاره برادرش با قاتل خواهرش رابطه داشته باشه اما وظیفش به عنوان خواهر بزرگتر شاد نگه داشتن برادرهای کوچیکترش بود. اگه ایزونا با اون عوضی خوشحال بود واقعا کاری از دستش بر نمیومد. نمی خواست همونطور که اون از مادرش جدا شد ایزونا هم از عشقش جدا بشه.
ایزونا *لبخند زد* ممنون خواهر که درک می کنی. *رو کرد به مادارا* برادر؟
مادارا همون لحظه جواب نداد. ذهنش درگیر بود. برادر عزیزش با توبیراما؟! قطعا به این راحتی باهاش کنار نمیومد ولی اگه این چیزی بود که ایزونا می خواست...
مادارا *رو کرد به ایزونا* تو از این بابت مطمئنی ایزونا؟
ایزونا *با قاطعیت جواب داد* کاملا.
مادارا *گیج شده بود ولی مخالفت نکرد* خیله خب. عواقبش پای خودت.
ایزونا *پرید بغل برادر بزرگش* ممنون برادر! تو بهترینی!
مادارا هم در جواب محکم بغلش کرد. هنوز راضی نبود. همونجا با خودش عهد کرد که اگه توبیراما دل برادر کوچیکترش رو شکست بکشتش! ایزونا ولی خوشحال بود. حالا فقط مونده بود این خبر فرخنده رو به توبیراما بده...
YOU ARE READING
روزی که تو را دیدم
Fanfictionبرادر کوچکتر مادارا اوچیها زخمی شده و رو به مرگه اما قبل از اینکه برای همیشه چشماشو ببنده کونویچی مرموزی داخل اتاقش ظاهر میشه و رو به روی چشمان مادارا، ایزونا رو می دزده. این کونویچی کیه؟ چرا ایزونا رو دزدید؟ ارتباطش باهاشون چیه؟ کسی از سرگذشت آکینا...