Part1: White Rabbit

236 30 4
                                    

پارت یک«خرگوش سفید»

29 سپتامبر 1986...پاریس...

با ورودش به اون شهر امیدوار بود اتفاقات خوبی منتظرش باشه... سیگارشو روی زمین انداخت و با کفشش اون رو خاموش کرد ... اون فقط دوماه وقت داشت تا جونگکوک رو بشناسه. باید تمام حرکت های اون.... تکنیکاش و هرچی مربوط به حرفه اون مرد بود رو میفهمید..... برای نجات جون اون دختر و بدهی که داشت مجبور بود.....
با ورودش به پاتیناژ سمت مرد مسنی که پشت میزی ایستاده بود رفت
به اطراف نگاهی کرد ولی هیچ کسی رو با مشخصاتی که از جونگکوک داشت ندید :

-سلام موسیو وقت خوش... دنبال فردی به اسمه جئون جونگکوک میگردم.... میشه بگید کجاست؟

سیلویو که با شنیدن اسم جونگکوک لبخندی روی لبهاش شکل گرفته بود سری تکون داد و با دستش به رختکن اشاره کرد
-بله مرد جوان... متاسفانه هنوز موسیو جئون نیومده ولی میتونین توی اون رختکن منتظرش باشید هر موقع اومد بهشون میگم.

تهیونگ تشکری از پیرمرد کرد و به سمت رختکنی که اشاره کرد رفت.
همونطور که منتظر جونگکوک بود سیگاری بین لبهاش گذاشت و با فندکش اونو روشن کرد. با دیدن فندکی که هدیه ای از طرف اون دختر برای تولدش بود خنده تلخی کرد.

«فلش بک»

امشب تا دیروقت مشغول تمرین کردن .مسابقات داشتن شروع میشدن و وقت اضافه اون رو با خودشون میبردن.
روزهای بارانی سئول باز اومده بودند...همیشه عاشق منظره پس از باران و بوی خاک بود که با باریدن باران در همه جا می پیچید. عمیق تر نفس کشید و عطر خاک تر را با تمام وجود حس می کرد.
با دیدن چراغ های روشن خونه متوجه حضور یجی شده بود.
کلیدی که توی دستش بود رو توی در چرخوند.... همونجور که حدس زده بود برای تولدش به اونجا اومده بود.... خونه رو با تزئینات ساده آراسته کرده بود.... خودشم مثل همیشه زیباترین لباس هارو به تن کرده بود.
با آغوش باز به سمتش اومد و تولدشون بهش تبریک گفت..
6ماه از کنار هم بودنشون گذشته بود و اون هر روز با محبت های بیشتری از سمت اون دختر روبه رو میشد درصورتی که حتی اون لایق اون همه توجه نبود .

......

بعد از خوردن شام جعبه فلزی ای که روی میز بود رو باز کرد و با دیدن فندکی که خیلی وقت بود دنبالش بود لبخندی زد.. و دوباره نگاهشو به یجی داد.

-حقیقتش نمی دونستم چی باید برات می خریدم ولی یادمه یه روز گفته بود دنبال این فندکی پس شاید هدیه خوبی برات باشه.

تهیونگ که حتی به یاد نداشت که کی درباره اون فندک باهاش حرف زده، اونو توی آغوشش گرفت..... و ازش تشکر کرد.

King of IceWhere stories live. Discover now