Part 8:Trickster

42 16 0
                                        

پارت هشتم:«ترفند گر»

«فلش بک پانزده سال پیش»

زندگی از چشم اون پسر هفده ساله جهنم ازاردهنده ای بیش نبود، توی اوج نجوونیش بود، زمانی که بچه بود فکر میکرد اگه سنش بیشتر شه قراره زندگی بهتری رو تجربه کنه. اما الان همه چیز برعکس تصوراتش پیش میرفت و مقصر تمام این چیزها پدر و مادری بودن که هیچ عشقی بهم نداشت و این بی محبتی اونها روی اون بچه هم تاثیر گذاشته بود. این بار بازهم پدرش به خیانت های مادرش شک کرده بود و این شک به چیزی جز دعواهای مضخرف و اعصاب خورد کن ختم نمیشد البته ته هر دعوا پدرش دروغ های مادرشو قبول میکرد و مثل احمق ها دوباره اونو باور میکرد.
امروز هم مثل هر روز به خاطر دعوا اونا به سمت ساحل حرکت کرد.

هوا این هفته سرد و بارونی شده بود، اصولا توی این فصل از سال این نوع اب و هوا طبیعی بود. دریا خاکستری بود و امواج سفید اون که روی سطح دریا در هم می لولیدند، خودشون رو به ساحل می رسوندند. استیو همینطور که مشغول نگاه کردن به دریا بود به زمزمه های یکنواخت و خستگی ناپذیر آبِ دریا گوش میداد. مرغ های دریایی که در بالای آی پرواز میکردند، گاه به سمت هم می آمدند و به صورت گروهی سروصدا میکردند و بال های بزرگی که داشتند رو به هم می کوبیدند.
کم کم میفهمید چرا برخی از مردم از صدای دریا بدشان می آمد.

صدای امواج دریا شبیه به صدای سازهایی بود که در مجالس ختم و برای سوگواری می نواختند بود و صدای در هم لولیدن امواج آبِ دریا به شدت روی اعصاب آمد تاثیر می گذاشت. ولی برای اون صدای دریا تنها سمفونی آرامش بخش دنیا بود. نفس عمیقی کشید به این روتین مضخرف زندگی کم کم داشت عادت میکرد انگار واقعا داشت باور میکرد زندگی جز چیزهای بد قرار نیست چیز دیگه ای نصیبش کنه، با اینکه پدرش یکی از شرکای مهم یکی از شرکت ها بود و پول خوبی داشتن باز هم اون آرامش داخل خونه اونها پیدا نمیشد. ارامشی که بی هیچ عشقی قرار نبود به وجود بیاد.
بعضی وقتا از احمق بودن پدرش راضی بود و گاهی برعکس. از اینکه بقیه شرکا از احمق بودن اون توی کار سواستفاده کنند میترسید ولی از احمق بودن اون جلوی مادرش راضی بود. نمی تونست منکر این بشه که مادرش به پدرش خیانت نکرده.... از آینده میترسید انگار میدونست که چیزهای خوبی در انتظار اون نیستند.

«پایان فلش بک»

.........

یجی که از دیدن دوباره تهیونگ خوشحال بود لبخند زیبایی که خیلی وقت بود روی لباش ننشسته بود زد و به سمت اون رفت ، دودل بود ولی میدونست حرف زدن با اون ارومش میکنه.
-تهیونگ.... اگه میشه بیرون با هم حرف بزنیم!؟
به قدر کافی خونه مونده بود پس شاید این هوای سرد میتونست بهش جون دوباره ای بده.
تهیونگ که هنوز متعجب بود سری تکون داد و از کنار جونگ کوک با عذر خواهی دور شد. یعنی چه اتفاقی افتاده بود که یجی رو به اینجا کشونده بود اصلا مگه اون کره نبود؟

King of IceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora