پارت سوم:«مونالیزا»
1 سپتامبر 1986......
با تقه ای که به در خورد پیپ توی دستش رو روی میز گذاشت و به سمت در که یجی زودتر از اون رسیده بود رفت. با دیدن یکی از افراد شرکت پدرش اخم ریزی کرد و با لحن جدی از اون مرد که چهره پریشونی داشت پرسید:
-اینجا... این موقع شب چه کار میکنی.؟!
مرد روبه روش که انگار لال شده بود دنبال راهی برای گفتن موضوع به اون دوتا میگشت....
-آقا توی پروازی که امروز پدرتون به همراه.... مادر و خانواده خانم یجی داشتن... نقص فنی.... به دلیل نقص فنی.... متاسفم که اینو میگم..... ولی اونا رو از دست دادیم قربان...!
گوشاش شروع به سوت کشیدن کرد... اون مرد داشت چی میگفت... درباره چی حرف میزد....خانوادشو توی یه شب از دست داده بود؟ منتظر به مرد نگاه میکرد.... هنوز دلش میخواست ادامه ی حرفاشو بشنوه.... بشنوه که تموم حرفاش دروغه..... بگه اشتباه شده... تمام امید زندگیش اون دوتا بودن حالا باید با نبودشون کنار میومد.... ثانیه ها به کندی می گذشتن دنیا یکبار روی سرش آور شده بود ... نگاهشو به یجی که دستشو به دیوار تکیه داده بود داد حال روز اون دختر بدتر از خودش بود ... بدون اینکه کنترلی روی حرکاتش داشته باشه توانی به پاهاش داد و به سمت یجی رفت و اون رو توی اغوش خودش گرفت. بدون اینکه بدونه کی چشاش از مایع بی رنگی پر شده بود قطره سردی روی گونه ش فرو ریخت بغض توی گلوش راه تنفسشو گرفته بود... حس خفگی داشت... این بدبختی کی قرار بود تموم شه.... این تازه شروعش بود و کسی نمیتونست منکر این بشه.
هیچ وقت فکرشو نمیکردم که دلش برای پدری که زندگیشو سیاه کرده بود بسوزه ولی الان اون پدر حتی نبود که بخواد دوباره سیاه کردن زندگیشو ببینه و نه مادری که بخواد مقداری از اون سیاهی رو به جون بخره و بخشی ازشو کمتر کنه. نفس عمیقی کشید وبه بغضی که راه گلشو سد کرده بود اجازه داد تا اشکاشو خالی کنه. اون فقط میخواست زندگی اروم و شیرینی داشته... خواسته زیادی بود حتما؟!.......
بدون اینکه هیچ درکی از محیط اطرافش داشته باش فقط دلش میخواست این واقعیت رو یکی تکذیب کنه ولی فقط سکوت بود..... صدای شکسته شدن قلبشو میشنید.... بغض گوشه گلوش نشسته بود .... و راه های تنفس گرفته شده بودن انگار یکی داشت اون رو خفه میکرد..... تکیه شو به دیوار کنارش داد ...... پاهاش نتوان تر از اون بودن که بخواد تعادلشو حفظ کنه..... با به آغوش کشیدنش توسط تهیونگ به اشکاش اجازه ریختن رو داد ... بغضی که توی گلوش بود یکباره ترکید و فقط هق هق های اون بود که توی محیط تاریک خونه به گوش می رسید..... این کابوس تا کی قرار بود ادامه داشته باشه...... نکنه... نکنه این تازه اولش بود؟!
با قلب ضعیفش چجوری میخواست با این موضوع کنار بیاد. توی این دنیا کسی رو جز اونا نداشت حالا بقیه عمرش باید با تنهایی میگذشت؟ بدون اینکه عطر تن مادرشو حس کنه؟ درسته که 26 سالش بود ولی اون هنوزم مثل بچه های دوساله به آغوش اون دوتا وابسته بود. حالا وابستگیشو ازش گرفته بودن..
با شنیدن خبر تمام روزهای خوبی که با اون دوتا داشت مثل فیلم سیاهی از جلوی چشماش گذشتن.... از اون فیلم فقط همین سکانس هاش مونده بود و نقشه اصلیاش توی چاله بزرگ زندگی غرق شده بودن و حالا دخترشون باید با نبودن اونا کنار میومد... پایان خاطراتش با خانوادش این بود؟

ESTÁS LEYENDO
King of Ice
Fanfiction[Complete] همه چیز از اون زمستون شروع شد...اونم یه فصل بود مثل بقیه فصل ها با این تفاوت که تو با اومدنت تیکه ای از وجودمو صاحب شدی... اولش فکر کردم خوبه، فکر کردم قراره زمستونم با وجود تو تبدیل به بهار بشه،نمیدونستم قرار بود تو همون بهار رو هم ازم ب...