Part 11:Captivater

36 13 0
                                        

پارت یازدهم :«افسونگر»

با دادن ماگ قهوه به پسر خشک مقابلش سرجاش نشست و سعی کرد تا بتونه اعتماد اون مرد رو بدست بیاره تا بتونه چیزهایی از گذشته پرماجرا اون که براش سوال بزرگی شده بود چیزی سر دربیاره.
-موسیو استیو.
با برگشتن نگاه مرد به سمت خودش دلشو به دریا زد و سوالشو که چند وقت پیش پرسیده و تنها چیزی که نصیبش شده بود فقط سکوت از اون مرد بود رو به زبون اورد.
-امم دلیل اینکه... تهیونگ باید عاشق بشه چیه؟ طبیعتا عشق چیز خوبیه و قراره لذت ببره....

سیگار برگی از داخل جعبه مقابلش برداشت و با فندک نقره ای رنگش اونو روشن کرد و پک عمیقی از تنها ارامش دهنده زندگیش گرفت.

-لجبازی... مثل بچه های دوساله ای که تا جواب سوال شون رو نگیرن، از پرسیدن سوال شون دست نمی کشن. بهرحال جواب سوالتو میدم اریک..... همچی مربوط میشه به تقریبا 7یا 8 دقیق یادم نیست ولی همین زمان ها بود من عاشق شده بودم...... تبدیل شده بودم به عاشق ترین فرد شهر... عاشق شده بودم... عاشق خواهر اون تهیونگ عوضی شدم..... اون زمان تهیونگ داشت کم کم سهام دار شرکت پدرم میشد، تهیونگم بعد از اینکه فهمید من کسیم که عاشق شرط بندی و این جور چیزاست از خواهرش خواست تا با من ملاقات کوچیکی داشته باشه...... و در اولین دیدارمون تمام شخصیتمو خرد کرد ولی نادیده گرفتم از قضا اون شب با فرشته مظلوم من، تنها عاشق زندگیم، هم حرف زده بود و طوری که بعدا شنیدم بهش گفته بود که من خلف کارم و هیچ اصل و نسبی ندارم!..... بهش گفت بود رابطه دو سالش با من رو تموم کنه.... دو سال تمام به هم عشق می ورزیدیم ولی تهیونگ همشو خراب کرد. وقتی با خواهرش صحبت کرد اون هم عصبی شده بود و خونه رو ترک کرد..... صبح بعدش جسدش توی ماشین کنار جاده پیدا شد .... تصادف کرده بود.... فرشته من وقتی پیداش کرده بودن غرق در خون بود..... عطر خوش بو وانیلش جاشو به بوی خون داده بود... الانم جسم زیباش زیر خروار ها خاک قراره داره بعد فکر کردی تهیونگ میتونه با عشقش روی این زمین عشق و حال کن، مطمعن باش و ببین ته این عشق یکیشون میره!!

با تموم شدن حرفش از فضای خفقان اور اتاق بیرون رفت.
ولی اریک هنوز تو شوک چیزای بود که شنیده بود مونده بود... شاید رئیس ش حق داشت. اون همه سختی از اون مرد فرد سرد و عصبی ساخته بود فردی که حالا با بیان گذشته ش داشت بغضشو کنترل میکرد.
با فکر کردن به حرف و جمله اخر استیو اخم محوی روی صورتش شکل گرفت. تهِ این عشق کدومشون قرار بود نباشه؟ شایدم ته داستان اونجور که اون میخواست پیش نمی رفت!؟ با فکر کردن به اینکه اگه گزینه اول پیش بیاد قرار بود دوست عزیزش ، جونگ کوک، رو ناراحت کنه احساس عذاب وجدان بدی کرد. درسته توی این نقشه ، نقش اصلی نداشت ولی بازم خودش رو مقصر میدونست.

..............

-خیلی خوب مرد جوان... خوش اومدین چه کمکی از دستم براتون برمیاد؟

King of IceTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang