Part 14:Past

29 9 0
                                        

پارت چهاردهم:«گذشته»

با رسیدن به سالن یخی روی صندلی های اطراف اون نشست و خیره تمام حرکات پسر مقابلشو نگاه کرد... دروغ بود اگه میگفت کوک هیچ جذابیتی نداره... اون دل هر تماشاچی رو می تونست ببره چه برسه به دل تهیونگ رو... پوزخندی زد و سیگارشو از جیب پیراهنش بیرون اورد.
-خیلی بزرگ شدی، دیگه اون بچه بازیگوش نیستی که با چشم های درشتت به من خیره نگاه کنی!

با یاداوری اولین روزی که جونگ کوک رو دید لبخند تلخی زد.

«فلش بک»
چند روزی از فوت پدرش گذشته بود .. و به لطف شریک های پدرش دیگه کاری توی کره نداشت.... سرمایه کمی داشتن در حدی که مجبور بودن اثاثیه خونه رو بفروشن تا بتونن شکمشون رو سیر کنن. توی این چند روز میتونست شکسته تر شدن مادرشو حس کنه.... این روزا مادرش بهش گفته بود که یه آشنا داخل پاریس داره و میتونه بهش کمک کنه البته امیدوار بود. پس با پیشنهاد رفتن به پاریس موافقت کرد . شاید اون غریبه میتونست کمک بیشتری بهش بکنه.

با رسیدن به پاریس به دنبال ادرسی که داخل کاغذ بود گشتن... از این تعجب میکرد که چجوری داخل پاریس اشنایی دارن که خودش اون رو نمیشناسه.

زنگ در به صدا دراومد و چند دقیقه بعد زنی با قد نسبتا بلند و قیافه ای شرقی داخل چارچوب در نمایان شد.
-ت... تو با چه رویی اومدی اینجا؟
با صدای زن که لرزش خفیفی داشت ابرویی بالا داد انگار این دوتا از قبل خصومتی چیزی داشتن وگرنه دوتا آشنا چرا نباید از دیدن دوباره هم خوشحال نشن. نگاهشو به جز به جز صورت زن چرخوند ، چهرش شبیه هیچ کدوم از ادمایی که میشناخت نبود.
با باز شدن بیشتر در پسر تقریبا ده ساله ای که قد متوسطی داشت کنار زن غریبه ایستاد، با چشای درشت و لبخند بچه گونه زیباش به استیو و زن همراهش نگاهی انداخت. انگار از دیدن اون دو نفر تعجب کرده بود ولی بدون توجه به اونا به سمت بچه های قد و نیم قدی که با توپ شون مشغول بازی بودن رفت.
-جونگ کوک مواظب خودت باش!

لحن زن تغییر کرده بود ولی به ثانیه نرسید که دوباره با لحن عصبیش به سمت اونها گفت:
-گفتم اینجا چکار میکنی؟
-آقای جئون... قبل از مرگشون گفته بود کـ....

با کشیده شدن دستش و پرت شدن ناگهانیش به عقب حرفش رو نصفه رها کرد .
-اسم شوهر منو به زبون کثیفت نیار... حتی لایق گفتن فامیلی اون هم نیستی تو فقط یه هرزه بودی که با یه مرد زن دار رابطه داشتی، چیه فکر کردی جئون برای آدمی مثل تو پول نگه داشته؟
پوزخند بلندی زد و دستاشو جلوی سینه ش قفل کرد.
-معلومه نه! تو و اون پسرت بهتره همین الان از جلوی در خونه من گمشین برین.
نگاهشو از زن گرفت و به سمت پسر رفت.
-خیلی شبیه اونی... بیش از حد!
تنها واکنشی که توی اون لحظه میتونست داشته باشه این بود که سرشو تکون بده.
با رفتن اون زن و بسته شدن در به سمت مادرش رفت و بهش کمک کرد تا بتونه از روی زمین بلند... میبایست سوال میپرسید؟ اینکه چرا بهش گفته هرزه؟ یا اینکه اون کی بود؟ نه! حقیقت آشکار تر از این بود که بخواد چیزی درموردش بپرسه.. به یاد داشت وقتی سن کمی داشت مادرش پنهانی به دیدن مردی میرفت، مردی که گاهی اوقات پسر بچه ای با چشم های زیبایی به همراه داشت، مردی که علاقه زیادی به استیو داشت و برای اون همه چی رو مهیا میکرد...!

King of IceWhere stories live. Discover now