پارت پنجم:«احساسات»
*پس از اندوه هایمان همچون بهار زنده خواهیم شد جوری که انگار هرگز مزه تلخی رو نچشیدیم ولی کافیست تا آنها بازگردند و زمستان را به قلب و روحت بیاورند! *
جئون جونگکوک 8 اکتبر 1986
از پنجره به بیرون نگاهی انداخت انگار دیشب آسمون هم همراهش گریه میکرد. جوی های پر از آب شده بودن و هنوز مقداری از زمین خیس بود. نفس عمیقی کشید و از پنجره فاصله گرفت.
باید دیدن اریک رو فراموش میکرد و همچیو به زمان می سپرد، نباید انقدر درباره این موضوع نگران باشه ولی میدونست که نمیتونه اون رو نادیده بگیره اون کسی بود که دیوونه بار انتظارشو میکشید کسی که روزی دیوونه بار عاشقش بود ولی الان حتی از دیدنش خوف داشت. شاید بخاطر وجود تهیونگ بود؟! شاید بهتر از اونو دیده بود ولی بخش بیشترش بخاطر اشتباه خود اریک بود، تنها دلایلی که دیگه اون رو نمیخواست همین دوتا بودن.
با خوردن قهوه از ژاکلین که روی مبل قهوه ای رنگی نشسته بود و مشغول خوندن کتابی بود خداحافظی کرد و به سمت پاتیناژ حرکت کرد.
توی راه دوباره داشت به اتفاقات چند روز اخیر فکر میکرد..... ذهنش بیش از حد درگیر این موضوعات بود باید با یکی حرف میزد، یونگی بهترین گزینه، شاید بهتر بود بعد از پاتیناژ و تمرین اونرو ملاقات میکرد.
نفسشو با صدا بیرون داد و دوباره به راهش ادامه داد.........
با بستن بند کفشش چتر مشکی کنار در رو برداشت... امروز باید تمرین میکرد انگار از قصد و هدفی که داشت خیلی دور شده بود.
تقریبا دو هفته بود که از نامزدش خبر نداشت و این باعث نگرانی اون شده بود بهش قول داده بود حواسش بهش باشه ولی الان باعث دردسر اون شده بود ، بابت مشکلات و تمام اتفاقات بدش. شاید تنها دلیلی که راضی شده بود به اینجا بیاد تنها همین حس مسئولیت بود.
با اومدنش تنها حواسش به جونگکوک بود ولی نه به کارهایی که میکنه... فقط حواسش به زیبایی اون خرگوش کوچولو بود. چقدر دلش میخواست واقعیت رو بهش بگه و چقدر از گفتن اینها میترسید. همونقدر که مشتاق بود اون رو مال خودش کنه همونقدرم ترس از دست دادنش رو داشت.
شاید این اولین باره که میتونست ترس از دست دادن کسیو حس کنه ... دلش نمیخواست باور کنه که اون واقعا عاشقش شده چون اینطوری ضربه زدن بهش براش سخت تر میشد، پس بهترین روش این بود که احساساتش رو نادیده بگیره!
هیچ وقت فکرشو نمیکرد پسری به سردی اون توی ی نگاه عاشق یکی بشه.سیگار توی دستش رو روشن کرد و به دودی که ازش بلند میشد نگاه میکرد. با رسیدن به پاتیناژ مطمعن بود که توی اون روز تعطیل تنها کسی که به اونجا اومده جونگکوکه و میتونست امروز رو با اون تمرین کنه، توی این روزهای پاییزی پاریس مردم بیشتر وقتشونو صرف گشتن توی باغهای اون و قدم زدن توی بارون اون میکردن.
با ورودش نگاهش به پسری که مشغول حرف زدن با جونگکوک بود روبه رو شد، پسر تقریبا قد بلند و جذابیت خاصی داشت، چشمایی به رنگ سبز و پوستی سفید که موهای مشکی که بسته بود تضاد زیبایی ایجاد کرده بود ولی با این حال در مقابل جونگکوک قابل مقایسه نبود.
با نزدیک شدن بهشون متوجه صدای گریه کوک شد تا خواست چیزی بگه جونگکوک به سرعت از کنار اون گذشت و از اون مکان بدون هیچ توجهی بهش خارج شد.
با ابروی بالا رفته به اون پسر نگاهی کرد مشخص بود به سختی بغضش رو نگه داشته بود ولی ثانیه ای نگذشت که اون هم از مقابلش گذشت و رفت.

YOU ARE READING
King of Ice
Fanfiction[Complete] همه چیز از اون زمستون شروع شد...اونم یه فصل بود مثل بقیه فصل ها با این تفاوت که تو با اومدنت تیکه ای از وجودمو صاحب شدی... اولش فکر کردم خوبه، فکر کردم قراره زمستونم با وجود تو تبدیل به بهار بشه،نمیدونستم قرار بود تو همون بهار رو هم ازم ب...