دست مرد رو پس زد و قدمی عقب رفت:
+ کی میخواستی بهم بگی؟مرد کلافه دستی به صورتش کشید و فاصله ای که بینشون افتاده بود رو پر کرد:
_ میخواستم بهت بگم تهیونگ ، فقط نمیدونستم چطوری باید بگم...پسر با صدایی عصبانی که کنترلی روش نداشت فریاد زد:
+ تو یه مشکل بزرگ داری و من حالا باید این رو بفهمم؟ تو ، تو دوتا شخصیت داری جونگکوک! فکر میکنی این یه شوخیه؟مرد بزرگتر جلو تر رفت و با گرفتن بازو های پسر عصبانیش اون رو به خودش نزدیک تر کرد و به صورت عصبانی و تقلا هاش برای خارج شدن از اغوشش خیره شد.
_ این مرد دروغگو دوتا شخصیت داره که هردوشون مثل سگ عاشقتن میفهمی؟تهیونگ از بین بازو های مرد بیرون اومد و با چشم هایی که به خاطر اشک هاش قرمز شده بودن به نامزدش نگاه کرد و با صدای گرفته و خش دارش گفت :
+ و این قراره باعث بشه که من ببخشمت جئون جونگکوک؟_ من فقط حقیقت رو گفتم تهیونگ ، نمیدونم باعث میشه که من رو ببخشی یا نه ، به هرحال اگه نتونی ببخشیم و نخوای با من زندگی کنی بهت حق میدم.
و بعد از نگاه دیگه ای به پسر که ساکت بهش خیره شده بود قدم هاش رو به سمت در برداشت تا از خونه خارج بشه.
وقتی انگشت هاش دستگیرهی در رو لمس کردن پسر کوچیک تر خودش رو به مردش رسوند و با گرفتن دستش مانع رفتنش شد.+ باید باور کنم که به همین راحتی نامزدت رو ول میکنی؟
مرد جوابی نداد و تنها نگاه منتظرش رو به پسر دوخت تا شاید از توی چشم هاش جواب سوالش رو پیدا کنه...
+ من کی گفتم که نمیبخشمت و دوست ندارم باهات زندگی کنم؟ من حتی اگه بخوام هم ، زندگی کردن بدون تورو بلد نیستم…
مرد که دید اشک های پسر دوباره دارن صورتش رو خیس میکنن اون رو بین بازو هاش کشید و کنار گوشش لب زد:
_ من گفتم اگه بخوای منو ترک کنی بهت حق میدم پسرم ، اما نگفتم بهت اجازه اش رو میدم، گفتم؟ توی وجود من دو نفر عاشقتن تهیونگ ، خیلی باید احمق باشی که فکر کنی با این حال من لحظه ای تورو رها میکنم . تا اخرین روزی که نفس میکشم تورو کنار خودم نگه میدارم تهیونگ ،ادم نمیتونه قلبش رو از خودش جدا کنه.