سرش رو به زانو هاش تکیه داد و همون طور که از پنجره باز اتاقش به درخت های سرو بلندی که با هر نسیم تندی تکون میخوردن خیره نگاه میکرد اروم سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو از هیلی پرسید :
_ چی میشه که ادم ها عاشق میشند؟
دختر خدمتکار همون طور که لباس های پسر رو درون کمد گوشه اتاقش قرار میداد کمی فکر کرد و با لبخند کم رنگی شروع به حرف زدن کرد
+ به وجود اومدن عشق توی قلب ادم ها قاعده خاصی نداره ارباب جوان. یکی توی نگاه اول، همون لحظه که باد موهای معشوقه اش رو به اغوش میکشه دلش رو میبازه، یکی هم بعد از دیدن انحنای زیبای لب های کسی زمان خندیدن، دل و دینش رو میبازه و عاشق میشه...
لبخند عمیقی به خاطر خبر داشتن از مقصود سوال ارباب جوانش زد و ادامه داد :
+ بعضی عشق ها هم از دل تنفر به وجود میان ، یهو به خودت میای و میبینی دلیل تند زدن قلبت و سنگین شدن نفس هات بعد از هربار ملاقات اون فرد تنفر نیست عشقه...به همین سادگی.
جونگکوک که با این حرف هیلی به یاد شخص به خصوصی که این روز ها ملکه ذهنش شده بود افتاده بود سری تکون داد و با سوال بعدی اش باعث تکون خوردن قلب دختر خدمتکار از روی دلتنگی و غم شد.
_ تا به حال عاشق شدی؟
+ بله اقا
جونگکوک سرش رو از روی زانوهاش برداشت و با کنجکاوی صاف نشست و دوباره پرسید :
_ خب عاشقی تو جزو کدوم دسته بود هیلی؟
دختر خدمتکار بعد کمی تعلل صداش رو که به خاطر بغض گرفته شده بود صاف کرد و جواب داد :
+ هیچ کدوم...یعنی نمیدونم حتی خودم هم متوجهش نشدم نفهمیدم بین خنده هاش دلم رو بهش باختم یا اخم هایی که بیشتر اوقات مهمون صورتش بود یا شاید هم بی توجهی هاش...به هرحال خیلی طول نکشید که از عشقش فقط یه دلتنگی برام موند.
اشراف زاده کوچک عمارت، آهی کشید و همون طور که قدم هاش رو به سمت دختر برمیداشت دست هاش رو روی شونه های ظریفش گزاشت و لب زد :
_ منم از همین میترسم هیلی ، میترسم خیلی طول نکشه که از اقای کیم فقط یه دلتنگی توی قلبم و اشک داخل چشم هام برام به یادگار بمونه...
دختر لبخند غمگینی زد و گفت :
+ ولی اگه عشق رو به خاطر ترس از دست دادن اغاز نکنید در نهایت یک حسرت مهمون قلبتون میشه که قطعا دردش از دلتنگی هم بیشتره.
_______________
فالو کردن اکانت بنده و ووت و کامنت گزاشتن برای هر پارت وقت زیادی از شما نمیگیره ولی باعث خوشحالی و انگیزه بنده میشه پس دریغشون نکنید.
🤍🌻
