پاهای برهنه اش پارکت های چوبی گرم عمارت رو لمس میکردن و اون با قدم های سبک و دلبرش تا جلوی در اتاق مرد عصبانی که میتونست صدای نفس هاش رو از پشت در اتاق هم بشنوه متوقف شد و قبل از لمس دستگیره در مکسی کرد و لبش رو گزید.
ولی در نهایت بدون در زدن وارد اتاق شد و در همون نگاه اول، چشم هاش تونستن مردی رو که روی صندلی چوبی کنار پنجره نشسته بود و سرش رو به دست هاش تکیه داد بود شکار کنن...
دست هاش رو پشتش گره زد و با قدم های ارومی نزدیک مردش شد و رو به روش ایستاد.
درست مثل پسر بچه خطاکاری که بعد از سرپیچی از خواسته ها و تذکر های پدرش منتظر سرزنش و تنبیه از سمت پدرشه...تهیونگ که از همون لحظه اول متوجه ورود پسرش به اتاق شده بود نفس عمیقی برای کنترل خشم درونش کشید و سرش رو بلند کرد و با نگاهی تا اخر وجود پسر کوچیک تر رسوخ میکرد به جونگکوک خیره شد.
جونگکوک دستپاچه از نگاهی که میدونست مثل همیشه بعد از هر اشتباهش منتظر توضیح درستی از سمتشه لب هاش رو با زبونش خیس کرد و بعد از کنار زدن تره مویی که جلوی چشمش اومده بود و اذیتش میکرد، ولی میتونست دلیلی برای دوباره عاشق شدن مردش باشه، گفت :+ خب...من واقعا خسته و کلافه بودم، توهم که سفر دو روزه ات تبدیل شد به یه سفر پنج روزه که حتی زمان دقیق برگشتت هم مشخص نبود. خب منم حوصله ام سر رفت نمیتونستم که...
تهیونگ با یه حرکت از روی صندلی بلند شد که باعث شد صندلی کمی به عقب پرت بشه و پسر کوچیک تر حرفش رو قطع کنه و ترسیده به مرد رو به روش نگاه کنه.
جونگکوک قدمی عقب رفت، که مرد بزرگ تر شروع به حرف زدن کرد._ و بعدش گفتی تهیونگ که نیست، معلومم نیست که کی بیاد. پس با یه نقشه کاملا بچگانه بادیگارد هارو بپیچونم و برم برای خودم توی خیابون ها بچرخم اره؟
جونگکوک فاصله یک قدمی که تهیونگ با جلوتر اومدنش از بین برده بود رو با عقب تر رفتنش جبران کرد. و همون طور که لبش رو گاز میگرفت و به این فکر میکرد که حالا چطوری باید این گرگ عصبانی رو اروم کنه شروع کرد به توجیه کردن خودش با چندتا جمله ای که قطعا برای مرد عصبانی رو به روش قابل قبول نبود.
+ من حتی نتونستم خیلی از عمارت دور بشم تهیونگ نمیدونم چرا انقدر شلوغش کردی؟ ذاتا تا اومدم یکم از این زندانی که برام ساختی دور بشم زندانبان هایی که برام گزاشتی پیدام کردن و منو انداختن توی قفسم.
دقیقا نفهمید از کی تن صداش مقابل مرد رو به روش بالا رفت، ولی وقتی متوجه شد که تهیونگ با یه نیشخند و اخم هایی که حالا بیشتر توی هم گره خورده بودن نگاهش میکرد و قدم به قدم بهش نزدیک تر میشد...
که خب، در نهایت خیلی دیر شده بود چون الان اون کسی بود که روی تخت افتاده بود و مرد بزرگ تر مثل یک گرگ گرسنه اماده حمله، روش خیمه زده بود و به شکارش خیره نگاه میکرد._ خب، ادامه بده کیم جونگکوک. دیگه چی؟ زندانی، قفس، زندانبان...حتما منم اینجا قاتل روحت و شکنجه گر جسمتم هاح؟
پسر کوچیک تر که زبونش برای گفتن هیچ حرفی یاری نمیکرد فقط به مرد رو به روش و صورت جذابی که فاصله کمی باهاش داشت خیره شد و جوابی نداد.
مرد ناراضی از بی جواب موندن سوالش فک پسر رو بین انگشت های کشیده و قوی اش فشار داد و با صدای بمی که حالا بلند تر شده بود گفت :+ نمیفهمی شرایط منو؟ فکر میکنی من خوشم میاد که مثل یه ادم بیمار تورو توی این عمارت زندانی کنم؟
نمیفهمی میترسم تنها بری بیرون و دوباره اتفاق اخرین بار تکرار بشه؟ ازت خواستم تا زمانی که این مشکل رو حل کنم باهام راه بیای جونگکوک، ولی تو سرپیچی کردن از همسرت رو انتخاب کردی...و بعد از اتمام حرفش چونه پسر ساکت روی تخت رو که حالا برق اشک توی تیله های مشکی اش دیده میشد رو رها کرد و بعد از ایستادن روی زانوهاش توی یک حرکت تیشرت مشکی توی تنش رو دراورد و پایین تخت پرت کرد و همون طور که مشغول باز کردن کمربند چرم دور کمرش بود رو به چهره کمی ترسیده همسرش گفت :
_ و حالا بهت نشون میدم عاقبت سرپیچی از دستورات همسرت چیه پرنسس.
نیشخندی زد و دوباره روی پسرش خم شد و همون طور که دست هاش رو با کمربندش میبست و بالای سرش نگهشون میداشت لب زد :
+ زبونت کجاست پرنسس هوم؟ پس چرا صدایی که تا دو دقیقه پیش روی من بلند کرده بودی رو نمیشنوم؟
و پسر کوچیک تر همون طور که درد جزئی توی مچ دست هاش، اونو به خودش اورده بود. با صدای لرزون و ارومی که یاداور تنبیه های همسرش توی تخت مشترکشون بود اسم مردش رو صدا زد :
_ ته...تهیونگ
و مرد بزرگ تر خیره به لب های سرخ پسرش قبل از اولین بوسه اشون بعد از این چند روز جهنمی جوابش رو داد :
+ جانه تهیونگ؟ دلبر من...
__________________
کامنت و ووت های شما باعث میشه برای مدت طولانی غیب نشم و بیشتر براتون بنویسم.🤍