با صدای تقه در و بعد از اون وارد شدن برادرش به اتاق پلک های خسته اش رو از هم فاصله داد و به نامجون که تاسف و ناراحتی از نگاهش مشهود بود خیره شد._ بردنش توی زیر زمین
پسر کوچیک تر که روی صندلی پخش شده بود نیشخند دردناکی زد و بعد از تکون دادن سرش بلند شد تا با زیبا ترین تلخی زندگیش مواجه بشه
ولی قبل از این که بتونه از اتاقی که با دود پوشیده شده بود خارج بشه بازوش توی دست برادرش اسیر شد و با نگاهی سوالی سمتش برگشت_ میتونی نری، یعنی میخوام بگم مجبور نیستی تهیونگ
+ چرا نرم؟ همیشه همین کارو میکنم. من میرم و اون خائن رو به بدترین شکل ممکن میکشم تا برای بقیه درس عبرت بشه غیر از اینه؟
کیم نامجون نگاه دیگه ای به چشم های سرخ برادرش انداخت و گفت :
_ درسته این کاریه که همیشه انجام میدیم اما توما...
تهیونگ حرفش رو با قرار دادن انگشت کشیده اش روی لب هایی که اسم معشوقه خیانت کارش رو به زبون اورده بودن قطع کرد و جواب داد
+ توما مُرده کیم نامجون. اون پسری که توی زیر زمین این عمارت هست رو نمیشناسم فقط میدونم اسمش جئون جونگکوکه همین.
و بعد بدون حرف دیگه ای قدم های محکمش رو به سمت در برداشت و از اتاق خارج شد.
دوتا از بادیگارد ها در اهنی زنگ زده رو براش باز کردن و اون در حالی که سیگار جدیدی رو بین لب هاش میزاشت وارد اون فضای تاریک و سرد شد و به پسری که به ستون وسط اون زیر زمین با طناب های محکمی بسته شده بود خیره شد.
سرش پایین افتاده بود و مو های ابی ابریشمی اش توی صورتش ریخته بودن و مانع این میشدن که بتونه صورتش رو ببینه.
بیهوش بود؟ دلیلی نداشت که بیهوش شده باشه چون به خوبی به یاد داشت که به همه مرد هاش سپرده بود که حق ندارن بهش دست بزنن تا خودش بیاد. پس دلیل این که سرش رو بلند نمیکرد چی بود؟
سیگارش که تا نیمه سوخته بود رو روی زمین انداخت و با نگرانی که سعی در مخفی کردنش داشت سمت پسر رفت و با گرفتن چونه اش سرش رو بالا اورد.اون الهه بی رحم بیهوش نبود و حالا با چشم هایی که از حجوم اشک برق میزدن بهش خیره شده بود. نگاهش رو پایین تر برد به زخم گوشه لبش که خونش تا نزدیک چونه اش جاری شده بود داد و دست چپش رو توی جیب کتش مشت کرد.
نیشخندی به چهره مظلوم و زیبای رو به روش زد و دستش رو با شدت پس کشید و عقب اومد و بی توجه به پسری که حالا با نگاهش تمام حرکاتش رو دنبال میکرد سیگار دیگه ای از جعبه فلزی داخل کتش در اورد و بعد از گزاشتنش بین لب هاش اون رو اتیش زد و به سمت دیگه ای از اون انبار که با چاقو های مختلف تزیین شده بود رفت و دستش رو روی انواع چاقو های کوچیک و بزرگ کشید و در اخر یکی که اندازه متوسط و تیغ تیزی داشت رو برداشت و دوباره مقابل پسر کوچیک تر ایستاد._ته...تهیونگ
سرش رو بالا اورد ولی نگاهش رو به چشم هاش نداد. اون چشم ها... حاظر بود قسم بخوره که اون چشم ها میتونستن حتی بعد از این که صاحبشون یه خنجر توی قلبش فرو کرد با زل زدن بهش دوباره همه وجودش رو بلروزنن، پس نباید به اون دوتا سیاه چاله مشکی نگاه میکرد.
بی توجه به صدا زده شدن اسمش چاقو رو توی دستش چرخوند و گفت :
+ راستش رو بخوای نمیدونم باید از کجا شروع کنم بعد از مرگ پدرم دیگه کسی رو با دست های خودم شکنجه ندادم و الان یه جورایی گیج شدم.
و بعد با تک خنده ای چاقو رو بالا برد و همون طور که نوک تیزش رو بالای قلب پسر میزاشت ادامه داد
+ ولی مشکلی نیست ، تو برام اون روز هایی که مثل یه سگ برای کیم خیانت کار هاش رو شکنجه میدادم رو یاد اوری میکنی مگه نه؟
و بعد بدون هیچ مکس دیگه ای چاقو رو توی بدن پسر سفید پوش رو به روش فرو کرد و به خونی که لباسش رو سرخ میکرد خیره شد...
نفس جونگکوک جایی میونه قفسه سینه اش حبس شد و صدای ناله اش گوش مرد زخم خورده زندگیش رو نوازش کرد. و بعد از اون صدای خش دارش رو که با تمسخر کنار گوشش حرف میزد رو شنید :
+ میخوام قلبی که گفتی متعلق به منه رو از سینه ات در بیارم. خودت بهم دادیش یادته؟ حوری افسونگر من...
جونگکوک ناله دیگه ای کرد و با صدایی که با بغض و درد مخلوط شده بود التماس کرد :
_ بزار برات...برات توضیح بدم ته
+ هممم ، چی رو توضیح بدی؟
_ این که من...
حرف پسر و قطع کرد و لگد محکمی به صندلی فلزی کنار پاش زد و فریاد زد
+ این که تو تمام این مدت ، تمام این مدت وقتی برای ذره ای توجه و عشق بهت گدایی میکردم داشتی نقشه قتل منو میکشیدی؟
جلو تر رفت و یقه پسری که حالا به وضوح میلرزید رو توی دستاش گرفت و بلند تر فریاد زد
+ این که توعه عوضی از علاقه لعنتی من نسبت به خودت به عنوان یه پل برای انتقامت نگاه میکردی ها؟ بگو جئون جونگکوک.
_______________
قسمتی از فیک Paradox که توی همین اکانت اپ میشه.
ووت و کامنت هاتون به من انگیزه میدن پس دریغش نکنید.❤