Love

175 20 2
                                    


موهای فر و مواجش حالا به خاطر بارون خیس شده بودن و مرد بزرگ تر همون طور که توی دریای افکارش غرق شده بود نگران این بود که پسر کوچیک تر با تموم شدن امشب و درست وقتی که کنارش نیست سرما بخوره و تب کنه...
پس تکیه اش رو از نیمکت چوبی که روش نشسته بود برداشت و بی توجه به لباس های خیس خودش، موهاش رو از روی صورتش کنار زد و قدم هاش رو به سمت پسرش که زیر بارون میرقصید برداشت.
و با حلقه کردن دستش دور اون کمر باریک که متعلق به خودش بود پسر رو متوقف کرد.

تهیونگ با لبخند همیشگی اش سمت مردش برگشت و به چشم های تاریک تر از شبش خیره شد.

_میخوای برای رقصیدن بهم ملحق بشی فرمانده؟

مرد لبخند کم رنگی که فقط مختص پسر توی بغلش بود رو زد جواب داد :

+ دوست داری باهات برقصم لیلیوم سفید من؟

تهیونگ با شنیدن لقب شیرینی همیشگی اش و با حس دلتنگی عمیقی که به سراغش اومد دست هاش رو دور گردن فرمانده اش حلقه کرد و سرش رو توی گردن مرد فرو کرد تا عطر تلخش رو که همیشه با بوی سیگار قاطی بود رو نفس بکشه.

_دوست دارم...در واقع این همیشه یکی از رویاهام بوده که زیر بارون دست هام رو بگیری و باهام تانگو برقصی فرمانده.

+پس تا بارون بعدی باید برام صبر کنی بیانکو...

پسر با شنیدن جمله مرد شوکه و ناراحت سرش رو بالا اورد و با صدایی که به خاطر بغض ناگهانی که به گلوش حجوم اورده بود گرفته شده بود پرسید :

_دوباره میخوای بری؟ ولی هنوز یک روز هم نشده که برگشتی...

جونگکوک کلافه و عصبی از دیدن چشم های اشکی و معصوم پسرش دستش رو از دور کمر پسر باز کرد و همون طور که قدم هاش رو به سمت دیگه ای برمیداشت سیگارش رو از توی جیب کتش دراورد و بعد از گزاشتنش بین لب های باریکش اون رول نازک رو با کبریت اتیش زد.

پسر کوچیک تر خیره به جای خالی مرد با صدای بلندی دوباره پرسید :

_این بار چقدر باید منتظرت بمونم؟ یک ماه؟ دو ماه؟ ۷ ماه؟ چقدر؟‌

جونگکوک ایستاد، مثل همیشه با دعوا و داد های تهیونگ از هم جدا میشدن و جونگکوک همون حرفای همیشگی رو برای توجیح کردن پسرش میزد.
حرفایی که پسر کوچیک تر دیگه حالا اون هارو حفظ شده بود. این که این نقطه از تاریخ که ما عاشق شدیم جنگه و جونگکوک یه فرمانده است که نمیتونه شب هارو کنار معشوقه اش بمونه و صبح هارو کنار اغوشش بیدار بشه...

مرد بزرگ تر سیگار نصفه اش رو روی زمین انداخت و قدم هاش رو به سمت جسم خسته و گریونی که متعلق به خودش بود برداشت و اون رو توی اغوشش گُم کرد.

+ سوال هایی نپرس که من هیچ جوابی براشون ندارم و اگر هم داشته باشم تو از جوابش خوشت نمیاد لیلیوم.

_ از جنگ متنفرم...

جونگگوک اغوشش رو تنگ تر کرد و با فرو کردن سرش توی موهای پسرش عطرش رو نفس کشید و جواب داد:

+جنگ تموم میشه عزیزکرده، وقتی که تموم شد من برای همیشه برمیگردم تا اینجا توی خونمون، تا وقتی که پیر بشیم کنار هم زندگی کنیم... اونوقت تو حیاط خونمون برات یه باغچه پر از لیلیوم درست میکنم...

_ لیلیوم ها توی باغچه خونه زنده میمونن؟ اگه خشک بشن چی؟

+ من مراقبم که خشک نشن.

پسر کوچیک تر سرش رو از توی سینه مرد بیرون اورد و نگاهش رو به چشم هاش داد و گفت:

_ ولی من میخوام تو فقط مراقب من باشی فرمانده؛ خیلی عجیب میشه اگه بگم حتی به ادم هایی که به خاطرشون میجنگی و منو تنها میزاری هم حسودیم میشه؟
من میترسم جونگکوک، هربار که میری تا وقتی که برگردی هر لحظه نگران اینم که منو توی این آشوب ها تنها بزاری...هربار که کسی در میزنه به سمت در پرواز میکنم تا شاید تورو پشت در ببینم، هربار که پستچی نامه میاره نامه هارو به امید دیدن اسم تو باز میکنم. من از نبودنت میترسم جئون جونگکوک...

مرد بزرگتر روی صورت پسرش خم شد و بعد از بوسیدن اروم لب های شیرینش سرش رو به پیشونی پسر تکیه داد و جواب داد:

+ از نبودن کسی که قراره تا اخرین لحظه برای بودن کنارت بجنگه نترس لیلیوم.




_______________

ووت و کامنت های قشنگتون رو دریغ نکنید.🤍

ScenarioWhere stories live. Discover now