Music of Colors

148 18 10
                                    

_سال1981_عمارت جئون_ایتالیا_سیسیل

به محض این که وارد عمارت شد یکی از خدمه با چهره ای اشفته جلو اومد و بهش خبر داد که حال تهیونگ دوباره بد شده و داره هرچیزی که توی اتاق هست رو نابود می کنه و البته هیچکس هم نمیتونه جلوش رو بگیره.
البته درستش این بود که اون احمق ها از نزدیک شدن به تهیونگ وحشت داشتن و فکر میکردن شیطان توی وجود تهیونگ رسوخ کرده و اگه بهش نزدیک بشن قراره مثل اون مجنون و دیوانه بشن. سری برای خدمتکار رو به روش تکون داد و بعد از دادن کیف و کتش به دست اون مرد قدم هاش رو به سمت اتاقی که صدای فریاد های تهیونگ و شکستن وسایل و التماس های خدمتکار ها برای اروم شدن تهیونگ، از داخلش میومد کشوند.
نزدیک تر که شد تونست خدمتکارهارو ببینه که جلوی در اتاقش ایستاده بودن و از ترس هم دیگه رو بغل کرده بودن، چشمی چرخوند و جلو رفت و بعد از هول دادنشون به کناری وارد اتاق شد.
نگاهش قفل پسرش شد که درست وسط اتاق روی شیشه خورده هایی که خودش شکسته بود ایستاده بود و خون از کف پاهاش روی زمین جاری شده بود. چشم هاش رو با یه پارچه سیاه که احتمالا یکی از کراوات های خودش بود بسته بود و گلدون دیگه ای برای شکستن بین دست های کشیده و زیباش بود.

با ورود جونگکوک به اتاق، انگار که تهیونگ حضور مردش رو حس کرده باشه، اروم شد و با صدای خش دار و گرفته ای که ناشی از فریاد هاش بود گفت:

_جونگکوک، تو اومدی؟

مرد لبخند تلخی زد و چند قدم باقی مونده رو به سمت پسرش برداشت و اون رو روی دست هاش بلند کرد تا پاهاش بیشتر از این اسیب نبینن.
اخرین گلدون اتاق هم که بین انگشت های تهیونگ بود از دستش سُر خورد و به چند تکه تقسیم شد...

+خودمم پسرم...خودمم

تهیونگ لبخند کم رنگی زد و دست هاش رو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و سرش رو به سینه اش تکیه داد. خسته بود، اونقدر خسته و بی جون که دلش میخواست تا ابد با چشم های بسته تو اغوش این مرد بمونه و همون جا بمیره...

جونگکوک قدم هاش رو به سمت بیرون اتاق برداشت و رو به خدمتکار های بی مصرف عمارت که عرضه مراقبت از تهیونگ رو نداشتن فریاد زد:

+اینجارو مثل اولش کنید و بعدش همتون بیاین به اتاق کارم، تاکید میکنم هرکسی که موقع بهم ریختن حال تهیونگ اینجا بوده رو توی اتاقم میخوام.

و بعد به سمت اتاق خودش که درست کنار اتاق تهیونگ بود رفت و پسرش رو روی تخت خودش گزاشت و کنارش نشست.
همون طور که موهای پریشون و عرق کرده اش رو از روی پیشونی اش کنار می زد گفت:

+چرا چشم هات رو بستی فرشته من؟

تهیونگ با صدای اروم و خش دارش که گوش های جونگکوک رو مثل زیبا ترین سمفونی از بتهوون نوازش می کردن جواب داد:

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 15 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ScenarioWhere stories live. Discover now