وارد سلول کوچیکشون شد و نگاهش رو به مردی که روی تخت اهنی دراز کشیده بود ، در حالی که از سیگارش کام های عمیق میگرفت داد._ هی جئون
مرد روی تخت نیم خیز شد و بی هیچ حرفی نگاه منتظرش رو به هم سلولی چندین و چند ساله اش دوخت و باعث شد که پسر کوچیک تر اهی از اخلاق خشک و سرد همیشگی مرد رو به روش بکشه
_ یه بار وقتی صدات میزنم جواب بده
_ به هر حال اون ، اون پسره که ازش برام میگفتی اسمش چی بود؟ تهیون؟ تهیونگ؟
تهیونگ ، شنیدن این اسم از بین لب های هوسوک باعث شد صورت مرد از حالت خنثی خودش خارج بشه و حالت جدی و شاید کمی نگران به خودش بگیره و جواب بده
+ خب ، تهیونگ چی؟
هوسوک خنده ناباوری کرد و با کمی حرص جواب داد
_ چه عجب ! کم کم داشت صدات رو یادم میرفت جئون
جونگکوک عصبی چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و رو به پسر کوچیک تر با صدای بلند تری سوالش رو تکرار کرد.
+ گفتم چی راجب تهیونگ ؟
_ هیچی فقط الان که بین بند ها میچرخیدم شنیدم یه پسر ۱۸ ساله رو اوردن که اسمش تهیونگه و ظاهرا قاتل ۵ تا ادمه... این اون تهیونگی که تو تعریف میکردی نیست. یادمه میگفتی اون خیلی مظلوم و معصو...
قبل از این که حرف هوسوک تموم بشه جونگکوک از روی تخت پایین پرید و حرف هوسوک رو قطع کرد.
+ توی کدوم بنده؟
_ خب معلومه همین جا دیگه ، گفتم که جرمش قتله.
مرد بزرگتر بدون پوشیدن چیزی، با بالا تنه برهنه از سلول خارج شد و سراسیمه مشغول چک کردن تمام سلول های اون بند لعنتی شد.
امکان نداشت ، امکان نداشت که تهیونگ معصوم اون، دست هاش رو به خون کسی الوده کنه ولی باز هم نمیتونست دست از نگرانی و ترسی که توی وجودش رخنه کرده بود بگیره.
تمام سلول ها رو گشت و وقتی رو به روی اخرین سلول ایستاد نگاهش میخ قامت ظریف و اشنایی شد که پشت بهش رو به روی روشویی کوچیک سلول ایستاده بود و توی اینه شکسته مقابلش موهاش رو درست میکرد.احساس میکرد دیوار هایی که ۷ سال تحملشون کرده بود دارن به سمتش حجوم میارن تا اونو بین خودشون خورد کنند. عصبانیت ، دلتنگی و خشم زیادی رو درون قلبش حس میکرد که هر لحظه ممکن بود اون مرد قوی رو از پا در بیاره...
یاد حرف هوسوک افتاد ، (( اسمش تهیونگه ، ظاهرا قاتل ۵ تا ادمه...))
قاتل ، قاتل ۵ تا ادم؟رگ های گردن و شقیقه هاش از عصبانیت نمایان شده بودن و به محض برگشتن پسر به سمتش نتونست خودش رو کنترل کنه و از در باز سلول وارد شد و به سمت پسر کوچیک تر هجوم برد و بعد از گرفتن بازو های ظریفش اون رو محکم به دیوار سلول کوبید و اون جسم رو بین خودش و دیوار حبس کرد.
پسر کوچیک تر که انتظار این دیدار رو میکشید و حتی یک جور هایی منتظرش بود خنده دلبری کرد و با چشم هایی که برق اشک براق ترشون کرده بود به مردی که روی بدنش سایه انداخته بود نگاه کرد.
_ منتظر یه استقبال گرم تر بودم.
مرد بزرگ تر نیشخندی زد و سرش رو به صورت پسر بین دست هاش نزدیک کرد و با لحن خشن اما ارومی جواب داد.
+ اشتباه کردی شیرینم ، من اینجا منتظرت نبودم که یه استقبال گرم برات اماده کنم
تهیونگ لب هاش رو جلو داد و طوری که انگار همه چی در عادی ترین حالت خودشه گفت :
_ چرا جئون؟ هوم؟ انتظار نداشتی پسر معصومت رو توی خونه همیشگی ات ببینی؟
مرد از تهیونگ دور شد و کلافه دستی به صورتش کشید و پرسید :
_ چرا اینجایی؟
+ میخوای بگی تا حالا نفهمیدی؟ ناراحت شدم ، فکر کردم بیشتر از این ها سر و صدا کردم
مرد عصبی فریاد زد
_ دهنت رو ببند تهیونگ گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟
پسر کوچیک تر هم صداش رو بالا برد و جواب داد
+ برای این که نمیتونستم اون بیرون زندگی کنم در حالی که تو اینجایی ، نمیتونم اون بیرون نفس بکشم وقتی میدونم توعه لعنتی قراره تا اخر عمرت اینجا باشی. میفهمی؟ اون بیرون برای من زندون بود الان که اینجام ، الان که اینجا کنار توهم احساس میکنم بالاخره میتونم نفس بکشم...
و بعد عصبانی نزدیک مرد شد و در حالی که با دست های ظریفش به سینه محکم مرد ضربه میزد فریاد زد
+ میتونی این هارو بفهمی یا نه؟ ها؟
جونگکوک سری از روی تاسف تکون داد و تهیونگ رو از خودش دور کرد و با چشم هایی که بر عکس چند دقیقه پیش حالا هیچ حسی رو انعکاس نمیدادن به چشم های لرزون و اشکی مقابلش خیره شد.
_ نه ، من هیچی رو نمیفهمم. به جز یه چیز و اونم اینه که تو تهیونگ من نیستی...
تهیونگ سعی کرد دوباره به مردش نزدیک بشه ولی با پس زده شدن دوباره اش سره جاش خشک شد.
+ من... منظورت چیه؟ تو اینو به من نمیگی جئون جونگکوک
مرد زبونش رو روی لب هاش کشید و در حالی که به سمت خروجی سلول میرفت جواب داد
_ من نمیشناسمت پسر
و پسر کوچیک تر رو تنها و بهت زده تنها گزاشت...
______________
بد نیست اگه فیکش رو بنویسم نه؟ خودم از موضوعش خوشم میاد. نظر شما چیه؟ 👈🏻👉🏻
احساس میکنم باید ادامه داشته باشه...