در اتاق مشترکشون رو باز کرد و با لبخند وارد شد.
نگاهش رو به جسمی که از دست هاش به تخت بسته شده بود داد و چشم های کشیده اش برق زد. به پسر خوابیده یا احتمالا بیهوش روی تخت نزدیک شد و کنارش نشست.
لب هاش ترک خورده بودن و پوست صورتش به زردی میزد ، انگشت های کشیده اش رو به سمت موهای مشکی که روی صورت پسرش ریخته بود برد و اون هارو کنار زد. و فقط با لمس نوک انگشت هاش با اون صورت معصوم متوجه داغی بیش از حد و احتمالا تب شدید پسر شد.+ خب چرا باهام لج میکنی تا این بلا سرت بیاد هوم؟ جونگکوکی...؟
چند ضربه اروم به صورت پسر زد و با دیدن هیچ واکنشی از روی تخت بلند شد و با اوردن مقداری اب دستش رو توی ظرف فرو برد و کم کم اب رو روی صورت پسر ریخت تا بهوش بیاد.
با دیدن تکون خوردن پلک هاش لبخند هیجان زده ای زد و بعد از گزاشتن کاسه اب روی میز کنار تخت، به سمت پسر حجوم برد و بهش خیره شد.+ جونگکوک؟ بیدار شدی دلبر من؟
پسر اسیب دیده روی تخت نگاه غمگین و شکسته اش رو به صورت مرد زندگیش داد و سعی کرد کلمه ای رو لب بزنه
_ ا...اب
تهیونگ فورا از روی تخت بلند شد و با یه بطری اب کنار پسر برگشت و بعد از نزدیک کردن سر بطری به لب های زخمی جونگکوک بهش کمک کرد تا اب رو بخوره.
جونگکوک بعد از خوردن اب و حس این که حالا کمی از دردی که مانع حرف زدنش میشد کم شده گفت :_ دست هام
مرد بزرگ تر نگاهش رو به دست های ظریف معشوقه اش که به تخت پین شده بودن و باعث زخمی شدن مچ دستش شده بود داد و فورا با چاقویی که پایین تخت افتاده بود اون طناب های زخیم رو پاره کرد و گوشه ای انداخت و با صدایی که مثل هر بار بعد از فروکش کردن خشمش سرشار از بغض و پشیمونی میشد گفت :
+ تقصیر خودت بود جونگکوک ، تقصیر تو بود که گزاشتی اون حرومزاده انقدر بهت نزدیک بشه با خودت چی فکر کردی که اجازه دا...
جونگکوک همون طور که سعی میکرد بدن خشک شده اش رو که فقط با یه تیشرت مشکی پوشیده شده بود از حالت دراز کشیده خارج کنه بین حرف مرد پرید و جواب داد :
_ من اجازه ندادم تهیونگ ، تمومش کن بارها برات توضیح دادم ولی تو نمیخوای این رو بفهمی.
مرد بزرگ تر با نقش بستن صحنه دیروز پشت پلک هاش دست هاش رو مشت کرد و با فکی قفل شده و صدایی که بلند تر و عصبانی تر شده بود گفت :
+ با اجازه تو ، یا بی اجازه تو کیم جونگکوک، بار دیگه ببینم که اجازه دادی کسی بیش از حد بهت نزدیک بشه جنازه ات رو کنار دریا خاک میکنم.
جونگکوک لرزی از حرف بی رحمانه ای که مثل بقیه حرف های همسرش دیگه براش عادی شده بود، ولی هنوز به اندازه اولین بار قلبش رو میشکست کرد و اب دهنش رو به گلوی خشک شده اش فرستاد.
بحث کردن با یه ادم پارانوئیدی که حساسیت هاش به تازگی قلقلک داده شده کار درستی نبود و حقیقتا پسر کوچک تر دیگه توانی برای ازار و اذیت های همسرش نداشت و ترجیح میداد فقط سکوت کنه و قضیه رو با گفتن یک چشم خشک و خالی تموم کنه.مرد بزرگ تر دست هاش رو زیر زانو ها و بدن همسرش انداخت و بعد از بلند کردنش اون رو سمت حمام برد و بدن نحیف و دردمند پسر رو توی وان گزاشت و بعد از باز کردن شیر اب به پسر کمک کرد تا تیشرتی که متعلق به خودش بود رو از تنش در بیاره.
با کنار رفتن اون پارچه سیاه و دیدن بالا تنه زخمی که جای ضربات کمر بند روش خودنمایی میکرد. دست هاش کنار افتادن و مثل هر بار خشم و ناراحتی زیادی رو درون قلبش حس کرد...+ من...من باهات چیکار کردم !؟
دست هاش شروع به لرزیدن کردن، و نبض شقیقه اش به وضوح قابل لمس بود. زانوهاش خالی شدن و کنار وانی که معشوقه اسیب دیده اش داخلش نشسته بود روی زمین افتاد.
+ من چی...چیکار کردم؟
جونگکوک با دیدن حالت های مرد که کاملا باهاش اشنایی داشت چشم هاش از ترس گرد شد و سعی کرد بی توجه به درد کمر و بدنش بلند بشه تا قرص های تهیونگ رو از کشوی اول دراور مشترکشون بیاره.
روی پاهاش ایستاد و بعد از این که از وان خارج شد، درست قبل از این که بتونه قدمی برداره مچ پاش بین انگشت های کشیده مردش اسیر شد و بعد از اون صدای اغشته به بغضش توی گوشش پیچید و باعث شد قلبش برای بار هزارم فشرده بشه.+ میخوای ترکم کنی جونگکوک؟ من...منو ببخش جونگکوک خواهش میکنم من یه حرومزاده عوضی ام که لیاقت تورو نداره ولی...لطفا نرو من بدون تو نمیتونم کوکی...
جونگکوک سعی کرد بی توجه به مرد بزرگ تر که حالا هق هق هاش توی فضای حموم پیچیده بودن سمت در بره تا قبل از این که وضعیت تهیونگ بد تر بشه و تشنج کنه قرص هاش رو بیاره اما هنوز یه قدم از در حموم فاصله نگرفته بود که با شنیدن صدایی با ترس نگاهش رو به همسرش داد و با دیدن سر خونی و وضعیتش با سریع ترین سرعت خودش رو به مرد رسوند و سرش رو بغل کرد تا مانع کوبیدن سرش به وان حمام بشه.
قطره های خون تنها فرد زندگی اش روی دست هاش میریخت و باعث میشد اشک هاش با سرعت بیشتری از چشم هاش فرار کنند و محکم تر مردش رو توی اغوشش فشار بده.
+ نرو جونگکوک...اگه بری...درست بعد از این که پات رو از در این خونه بیرون بزاری...نفس های خودم رو میبرم جونگکوک پس...پس نرو
پسر کوچیک تر هقی زد و صورت مرد رو مقابل صورت خودش قرار داد و با صدای خش دارش لب زد :
_ هیچ جایی نمیرم. قول میدم حتی اگه یک روز با دست هات قلبم رو از توی سینم در بیاری من تا اخرین لحظه که جونی توی تنم داشته باشم دست های قاتلم رو ول نکنم...
______________
کاش یه روز وقت داشته باشم و بتونم سناریو هایی که دوستشون دارم رو تبدیل به فیک کنم. [[[[=
من نیاز به کامنت و ووت های شما دارم پس دریغش نکنید.❤