روی کاناپه قهوه ای رنگ توی اتاق نشسته بود و طبق عادت هر روز بعد از ظهر مشغول نوشیدن فنجون قهوه اش و خوندن کتاب های نویسنده مورد علاقه اش یعنی آلبرکامو بود. جمله ای از کتاب توی دستش رو، که روی قلبش نشسته بود رو برای بار دوم با خودش زمزمه کرد تا توی ذهنش بمونه:(( من با تو سرچشمه ای از زندگی را باز یافته ام که گمش کرده بودم. شاید آدمی برای این که خودش باشد به بودن کسی نیاز دارد.))
لبخند زیبایی روی صورتش نشست و ثانیه ای بعد نفس های گرمی رو توی گودی گردنش حس کرد و بعد از اون بوسه سبکی مثل لمس بال های پروانه گردنش رو نوازش کرد.
_زیبای من باز داره به نوشته های نویسنده مورد علاقه اش لبخند میزنه؟
پسر که لبخندش حالا عمیق تر شده بود کاغذی رو لای کتابش گزاشت و بعد از بستن کتاب به سمت مردی که پشتش ایستاده بود و دست هاش رو ستون کاناپه کرده بود برگشت.
+و اقای کیم باز داره به نویسنده مورد علاقه همسرش حسودی میکنه درسته؟
مرد ابرویی بالا انداخت و فاصله صورتش رو با پسر کمتر کرد و لب زد:
_این که خودت نویسنده باشی ولی نویسنده مورد علاقه همسرت نباشی واقعا ناعادلانه است کیم کوچک.
پسر کمی روی زانوهاش بلند شد و بوسه سبکی روی لب های مردش گزاشت و با همون لبخند زیبای روی صورتش جواب داد:
+و ناعادلانه تر برای شما اینه که اگه نویسنده مورد علاقه من توی این قرن و سال زنده بود، قول نمیدادم که باهاش بهت خیانت نکنم اقای کیم!
و بعد دوباره به حالت قبل و پشت به مردش روی کاناپه نشست و کتابش رو بین دست هاش گرفت تا ادامه اش رو بخونه ولی به محض باز کردن صفحه ای که بینش علامت گزاشته بود، کتاب از بین دست هاش کشیده شد و به سمتی پرت شد و به فاصله یک پلک زدن مردش روش خیمه زده بود و با صورت سخت و فکی که قفل شده بود مقابلش بود و نگاهش میکرد و باعث میشد پسر کوچیک تر از حرفی که به مرد حساس و به شدت زودرنج و عصبانی اش زده بود پشیمون بشه.
+ته...
مرد نزاشت جمله اش رو تموم کنه و با صدایی که حالا از خشم دو رگه شده بود گفت:
_جرعت داری حرفت رو یک بار دیگه تکرار کن کیم جونگکوک.
پسر بزاغ دهانش رو به گلوی خشک شده اش فرستاد و بار دیگه خودش رو لعنت کرد و بعد از اون سعی کرد توی ذهنش کلمات رو برای توجیح کردن اشتباهی که به نظر خودش اصلا مرتکبش نشده بود اماده کنه...
+من فقط...فقط از روی شوخی اون حرف رو زدم ته، فکر نمیکردم عصبانی بشی...
مرد چشم هاش رو روی هم فشرد و سعی کرد اتفاق سه سال پیش زندگیشون رو به اعماق ذهنش پرت کنه، ولی نمیشد. با شنیدن این کلمه نحس خیانت، تمام روز ها و ساعت هایی که تلاش میکرد فراموششون کنه جلوی چشم هاش شکل میگرفتن و با عصابش بازی میکردن و همه اینها باعث می شد کیم تهیونگ، نویسنده مشهوری که به آرام بودن و متانت معروف بود تبدیل به مرد خشمگینی بشه که هیچ کنترلی روی خودش نداره...