part 6

526 159 6
                                    


جیمین رو تخت نشست و گفت: جانگ کوک تو توانایی هضم این حقایق و نداری باور کن

جانگ کوک بیچاره تر از همیشه به استین جیمین چنگ زد و گفت: خواهش میکنم بگو ، التماست میکنم بگو تا بتونم کاری بکنم برای تهیونگ

جیمین مردد بهش نگاه کرد و گفت: خیلی خب بهت میگم پنج سال پیش ....

جانگ کوک حرفش و قطع کرد: تا اونجایی که ته من از تو جاده پیدا کردم و یادمه حتی یادمه که دوست دختر قبلیم و دیدم و بعدش .....

ذهنش دوباره به اون خاطرات رفت کلمات و شکسته و نصفه نیمه گفت: ازم‌ ناراحت شد .... میخواستید بیرونم کنید اما اون قبول کرد من و ببینه ..... بعد اون و یادم نیست

جیمین نفس عمیقی کشید و گفت: من نمی‌دونم اون روز تو چی به تهیونگ گفتی اما اون خیلی عصبانی شد ....... وقتی که عصبانی شد شکل اصلی خودش و نشون داد ، یادته؟

خاطرات دوباره به ذهن کوک هجوم آورد

وارد اتاق کوچیک تهیونگ شد پسر مو رنگی به سمتش چرخید و با چشمای بی حسش بهش نگاه کرد و منتظر موند تا جانگ کوک حرف بزنه

پسر با حس گناهی که داشت خفش میکرد گفت: اون جوری که فکر می‌کنی نیست

تهیونگ جلو اومد و گفت: پس چجوریه جانگ کوک؟ نمیشناسیش؟

کوک سرش و پایین انداخت و گفت: از پونزده سالگیم میشناسمش

تهیونگ دوباره پرسید: داره ازت اخاذی می‌کنه سواستفاده میکنه؟ اگه اینجوریه بگو تا برم حسابش و برسم

جانگ کوک دوباره با ترس از دست دادن ته زمزمه کرد: آدم بدی نیست

تهیونگ با غم خندید و گفت: پس چی جانگ کوک؟ داره دروغ میگه؟ بهم بگو داره دروغ میگه بهم بگو داره اذیتت می‌کنه و تو از هیچی خبر نداری

جانگ کوک دستاش و مشت کرد و با آخرین ذره شجاعتی که داشت گفت: اون دوست دختر من بوده ......

ته با تردید گفت: بوده؟

جانگ کوک سرش و بالا آورد و تو چشمای خیس تهیونگ نگاه کرد و گفت: با تو ..... با تو بهش خیانت کردم

هیچ چیزی تو اون ثانیه نمی‌تونست خشمش و آروم کنه
فریاد وحشتناکی زد و رنگ چشماش تماما سیاه شد تمام وسایل اتاق و پرت کرد و جانگ کوک وحشت زده عقب رفت ....
اون .....
اون ..... آدم نبود

با سیلی ای که تو گوشش خورد به خودش اومد
جیمین گفت: درست یادت اومده ..... تهیونگ آدم نیست ، منم نیستم

جانگ کوک که داشت عمیق تر از همیشه نفس می‌کشید گفت: شماها چی هستید ؟

جیمین‌ نگاهی به چشمای پسر کرد و گفت: دیمون ، دسته ای از شیاطین

جانگ کوک ملافه ها رو چنگ زد و گفت: بقیه داستان و برام بگو

جیمین آهی کشید و ادامه داد: نمیتونستیم بذاریم بری .... چون تهیونگ و دیده بودی ، بعد یه مدت تهیونگ دوباره باهات خوب شد .... و ما تو رو به عنوان عضوی از خانوادمون قبول کردیم

جانگ کوک تو سکوت به حرفاش گوش میداد و تلاش می‌کرد اون روز ها رو به یاد بیاره

جیمین ادامه داد: اما یه روز از طرف کلیسا بهمون حمله شد ، من تهیونگ و زود تر از همه فراری دادم چون اون از من و ..... دوست پسرم خیلی جوون تر بود و ممکن بود کنترلش و از دست بده وقتی برگشتم با یه خونه سوخته مواجه شدم ....‌ تو اونجا نبودی اما ‌‌.....

بغضش و قورت داد و گفت: دوست پسرم اونجا بود و ..... مرده بود تهیونگ هم همون موقع ها رسید وقتی جنازه یونگی و دید شوکه شد وحشت کرده بود ، جفتمون داشتیم گریه میکردیم که یه راهی به ذهنش رسید ، یه راه خیلی خطرناک

چند ثانیه صبر کرد و نفس عمیقی کشید بعد ادامه داد: خودش و فدا کرد تا یونگی و نجات بده دیمون یونگی اون روز زنده شد و جسم و با خودش برد
( دیمون یونگی : نیروی شیطانیش مثل روح )

نتونستم پیداش کنم و تهیونگ نیمه جون و پیش خودم نگه داشتم ، روح تهیونگ نابود شده ..... فقط دیمونش زندس که خیلی سرکشه ، منتظرم تا کاری که دارم میکنم نتیجه بده

جانگ کوک با کنجکاوی پرسید: چه کاری؟

جیمین با صدای آرومی گفت: دارم با ارواح تغذیش میکنم تا بدنش بتونه خودش و بسازه از روز اول خیلی بهتر شده اما هنوز هم هوشیار نمیشه

جانگ کوک خیره به روبرو به تمام حرفای جیمین فکر میکرد ، جمله ای که از ناخودآگاهش سرچشمه گرفته بود و به زبون آورد: نمیشه یکم از روح خودت و بهش بدیم؟

جیمین سر تکون داد و گفت: قبول نمیکنه ..

جانگ کوک با تعجب گفت: یعنی چی ؟ اون که نمیتونه حرکت کنه یا حرف بزنه

جیمین خنده آرومی کرد و گفت: هر وقت خواستم با استفاده از روح و جسم خودم کمکش کنم دیمونش وسایل خونه رو بهم می‌ریخت و مانع کارم میشد ، از اون روز تصمیم گرفتم این روش و روش انجام بدم

جانگ کوک با صدای آرومی گفت: کاری از دست من برمیاد؟ من .....
با اشتیاق سرش و بالا آورد و گفت: من میتونم روحم و بدم

جیمین سر تکون داد و گفت: اگه تهیونگ به هوش بیاد و بفهمه تو مردی ..... دیوانه میشه جانگ کوک

کوک دوباره گفت: یکم از روحم و بگیر نه همش و

جیمین با شک بهش نگاه کرد و گفت: خیلی خطرناکه میفهمی که؟

جانگ کوک سر تکون داد و گفت: متوجهم ولی برای تهیونگ انجامش میدم

جیمین آهی کشید و گفت: باشه





پارت اصلی داستان

kookv Lethe [ Completed ]Where stories live. Discover now